من خوانندهی وفادار توام، همانی که هر نویسندهای در به در دنبالش میگردد، همانی که آرزوی هر نویسندهایست، همانی که تمام کلمهها و نوشتههای نویسندهی محبوبش را میبلعد، دیگران به هوا زنده و تو به کلمه. توی نیموجبی قدرم را نمیدانی، از دستم فرار میکنی به سان جن از بسمال...، خودت را میزنی به آن راه، میپنداری که کلماتت، نوشتههایت، آن افکار مالیخولیاییات که آشنایانت با آنها غریبهاند و تو تنها به هنگام نوشتن در میان سطور و خطوط فاش میکنی، خواه یا ناخواه، آن روی دیگرت را، آن نیمهی تاریکت را، با تمام برهنگیشان مقابل چشم میآورد و از همین است که از دستم خشمگین میشوی، که ذهن و روح برهنهات را میبینم، که اندیشهها و ایدههای گاه مضحک و وقتوقت محرک تو را لمس میکنم، این هم یک جور محرمیت است، علیامخدره، محرمیتی بادوامتر و دیرعمرتر از گوشت و پوست، خاطرهی آن جای کمرنگتر و نرمتر تن، آن ذهن سیریناپذیر تو، آن حرم شلوغپلوغ تو. حالا فرار کن از دستم، من که صیاد نیستم، من که تور ندارم، قلاب ندارم، من که قصد به دندان کشیدنت را ندارم، ببین شاخکم را، آخر این چه آسیبی به تو میتواند بزند؟ میبینی کوری باهام چه میکند؟ با این که ذرهای از منت گذاشتن خوشم نمیآید مجبورم میکنی منت بگذارم و بگویم کی روزگار به تو رو خواهد کرد و خوانندهای مثل من به تو خواهد داد؟ صید میافتد دنبال صیاد؟ وای که چه کلیشهی خمیازهآوری، مثل خودم. اما خودخواهتر از این حرفهایی، هزاردوست، خودخواهتر از این که بگذاری خوانندهی پروپاقرصت یواشکی نوشتههایت را بخواند و به محرمانههایت سر بکشد و دکمهای و جرعهای و جرقهای. این ادای دین است، روسپید، هر جور میخواهی بخوانش، هر جور میخواهی تفسیرش کن، خودفروش...