غروب بود و غارغار مرغابیها با صدای موجها درمیآمیخت؛ میگذردهایت میافتاد روی سنگها و میشکست و دوباره میافتاد و میشکست تا به آب میرسید، روزهای بهترت در لای موجشکن فرو میرفت. جادوگرم، برانگیزانندهی زندگیام، خنیاگر خوی حیوانیام، من فقط میتوانستم غبطه بخورم به حال تو، به آن چشمان نابینای تو، به آن کوری اختیاری تو، که میدیدی اما آنچه را میخواستی میگزیدی...