حالا فرض کن که اصلاً حرام هم نبود. میرفتی و میکردیاش؟ تو که اینقدر خودخواه نبودی، خواجه. تو را چه شده است که گمان میکنی زندگی تو یعنی زندگی تو؟ مثلاً همین خواجهی شیرازی را نگاه کن: او حتی خود را به آدم ابوالبشر هم مدیون احساس میکند که پدرم روضهی رضوان فلان... آدم که فقط برای خودش زندگی نمیکند، عزیز دلم. آدم هم در برابر رفتگان و هم آیندگان مسئول است. زندگی تو زندگی توست اما زندگی تو هم نیست، فقط زندگی تو نیست. برای این کار تو هم در برابر اجدادت که روزگاری در ایروان میزیستند، باید پاسخگو باشی و هم در برابر آیندگان هنوز نیامده. اینگونه که نگاه کنی زندگان چندان هم مهم نیستند، آنقدر که مینماید نیستند. یا به شاه محبوبت نگاه کن. اگر در نوجوانی بر تخت نمینشست و آن همه کشت و کشتار نمیکرد، تو اکنون کجا بودی؟ در کدامین سرزمین بودی؟ به چه سخن میگفتی؟ آن تعبیر لطیف یادت میافتد، خواجه؟ جوانی بسیار زیبا و ظریف ولی شیردل و پلنگخوی. آره خواجه. او که نمیتوانسته از تمام رفتگان و اکنونیان و آیندگان بپرسد من باید چه کنم؟ دریافته. همین. میبینی چه ساده است؟ یک کلمه: دریافته. ای والله به آنکه دریابد باید چه کند، همین است، خواجه. جستن و یافتن. یا شاید هم یافتن و جستن. جوینده یابنده است یا یابنده جویند؟ این را بگذار، خواجه، به خواجه گوش بده: دریاب و در یاب...