ترس برم می‌دارد وقتی که یک نفر با نیم‌نگاهی به تابلویی که یادم نیست چند سال پیش به دیوار اتاقم آویخته‌ام، شروع می‌کند به تجزیه و تحلیل خودم و زندگی و شخصیتم. نه، اتفاقاً در این مورد فرار را به قرار ترجیح نمی‌دهم، وسط حرفش نمی‌پرم، موضوع را عوض نمی‌کنم، خیلی هم سفت و سخت می‌چسبم به جایم، خیلی هم گوش به زنگ و با دقت گوش می‌دهم ببینم که تا چه اندازه کاشف است، مرا چگونه می‌بیند، چگونه متهمم می‌کند، چه اشتباه‌هایی می‌کند، تا چه حد در تقسیم تقصیر استاد است، چرا این تابلو را می‌بیند و بر اساس آن حرف می‌‌زند اما دیگری را نادیده می‌انگارد. خیلی وقت است از چنین لحظاتی محروم شده‌ام. این لحظه‌ها کمیاب‌اند. از بس که همه عجله دارند و می‌خواهند به جایی یا چیزی یا کسی برسند، که کم‌تر کسی حال و حوصله‌ دارد سرش را از تووی آن یک وجبی‌ها بیرون بیاورد و به رسم نیاکان نقالی کند. از همین رو من یکی چنین آدم‌ها و لحظه‌هایی را غنمیت می‌دانم. با این همه، آن ترس اولیه سر جای خود می‌ماند و آرام‌آرام ختم می‌شود به تخلیه و فورانی که چیزی جلودارش نیست و نمی‌تواند باشد و همه چیز را با خود می‌شوید و می‌شورد و می‌برد...