بامدادان می‌آید بر بالینم معمولا. تعجب می‌کنم هر بار. تکرار می‌شود اما تکراری نه. بال و پر دارد. یکی سیاه و دیگری سفید. پس تو می‌تونی پرواز کنی؟ به همه جا سرک بکشی؟ از همه چیز باخبر بشی؟ از دیوارها هم رد می‌شی؟ ساکتم می‌کند که فقط می‌توانم به یک سؤال تو جواب بدهم. بی‌فکر می‌پرسم که میشه منم باهات بیام، فرار کنم؟ تو نمی‌تونی، در تاریکی از تاریکی نمی‌تونی فرار کنی. بال و پرش را می‌کشد رویم. سیاهی اندر سیاهی...