دیگر کم‌کم دارم می‌شوم عین این فیلم‌بازانی که در طرفداری از فیلم محبوب خود سر از پا نمی‌شناسند و از دیدنش سیر نمی‌شوند و هر عکس و ویدیو و آهنگ و گیف مربوط به آن را گرد می‌آورند و تا بیکار می‌شوند، به سراغشان می‌روند و دیداری تازه می‌کنند. واقعاً که آدم هر چه را ریشخند و تمسخر کند به سر خودش هم می‌آید. من چقدر به حال این‌‌جور آدم‌ها می‌خندیدم و می‌گفتم بابا حالا این‌قدر اغراق هم خوب چیزی نیست، فوقش یه اثر هنریه دیگه. اما بیا و ببین که امروز ویدیویی از آقای مایکل کورلئونه دیدم و دین و دل از دست دادم و علامت زدم تا ذخیره‌اش کنم. افزون بر عکس‌هایی که سال‌های قبل لابه‌لای دیگر عکس‌ها از فیلم‌های مختلف، از ایشان و پدرشان نگه داشته‌ام، این سومین ویدیویی‌ست که می‌خواهم از پدرخوانده ذخیره کنم. پس می‌توان گفت این مرض هنوز چندان پیشروی نکرده و می‌توان با اندکی خویشتن‌داری جمعش کرد. سوای پایان اولی که در غشل تعمید است و دارد سوگند می‌خورد که از شیطان پیروی نکند و همزمان افرادش مشغول قتل دشمنانش، پایان دومی برایم غم‌انگیزتر است: همانجایی که در روز تولد دون ویتو، با سانی و فرودو و تام دور میز نشسته است و به‌رغم درخواست پدر برای شناساندن او به صورت سیاستمدار و دولتمرد و دوری از بنگ‌بنگ و گنگ‌گنگ، اعلام می‌کند که برای اعزام به جنگ نام نوشته است. سانی با خشونت ذاتی و مادرزادی‌اش ناسزا بارش می‌کند؛ تام، همان‌گونه که از یک وکیل انتظار می‌رود، دنبال چرایی است؛ و تنها فرودو است که بی‌هیچ سؤالی و بازخواستی و ناسزایی، دست دراز می‌کند و تبریک می‌گوید. همان فرودویی که بعدها به مایکل خیانت می‌کند، همان فرودویی که بعدها مایکل لب بر لبش می‌گذارد که می‌دانم کار تو بوده، تو دلم رو شکستی، فرودو. همان فرودویی که درخواست مایکل را برای فرار با او پس می‌زند. همان فرودویی که مایکل پس از تکمیل مسخ شیطانی‌اش در کمال خونسردی دستور قتلش را صادر کرد: دریاچه، یم و قلاب، آبی بی‌کران و تق. همانجا که سانی و فرودو و تام به استقبال دون ویتو می‌روند و مایکل می‌نشیند و آرام به سیگارش پک می‌زند، یاد تنهایی استراتژیک را در من زنده می‌کند. در واقع شاید اگر بخواهیم جور دیگری به قضیه نگاه کنیم، این مایکل مثل ایران همیشه تنها بوده، یار و یاوری نداشته، نه همدلی و نه غمگساری. سانی که مرد، پدر که مرد، فرودو که آن‌جور توزرد از آب درآمد، تام هم که بلندپروازی‌هایی‌اش را باور نداشت و به بزم و تخت بیشتر علاقه داشت تا رزم و جنگ. به اینجا که می‌رسم، روی ضربدر کلیک می‌کنم، بلند می‌شوم، می‌روم کنار پنجره، خدا را شکر می‌کنم که مسموم نشده‌ام و فیلم‌باز نیستم وگرنه خدا می‌داند باید با چند شخصیت هم‌دردی می‌کردم و در زیر پوست آن‌ها می‌رفتم تا ببینم چه کشیده‌اند که به اینجا رسیده‌اند...