مدام از آن‌ها می‌پرسم داروهایتان کم نشده، تمام نشده و آن‌‌ها هم هر بار دعای خیر در حقم می‌کنند و من دست از پا درازتر آرام می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم و منتظر می‌مانم تا ببینم کی خواهند گفت داروی سفید یا زردشان کم شده تا زود شال و کلاه کنم و بدوم بروم به آن داروخانه‌ی دورتر که آن دختر کار می‌کند. چه می‌گویند به این؟ انگیزه؟ شوق؟ بله، به هر حال، هر چه. اگر راستگویی بیاید و بگوید سر کوچه خرمن‌خرمن طلا ریخته و برو مشتی هم تو بردار انگشتم را هم تکان نمی‌دهم اما باز هم برای دیدن این دختره سر از پا نمی‌شناسم. از این دخترهای تپل‌مپل گوگولی‌مگولی گوشت‌داری‌ست که آدم در زمستان می‌تواند به جای لحاف روی خود بکشد و در تابستان مثل تشک رویش بخوابد. امروز هم که اولین برف سال باریده بود و هوا جان می‌داد برای قدم روی برف آبکی و شنیدن خش‌خش خفیف و تماشای شاخه‌های برف‌بار، رفتم و دیدم یکی دو نفر مقابل پیشخوان ایستاده‌اند و پیرزنی دارد پشت گوشی رمز کارت را می‌پرسد. فکر می‌کنم حافظه‌ی پیرزنه از جنس حافظه‌ی‌ ماهیانی بود که کلاً دو‌سه ثانیه بیشتر عمر ندارد چون طرف رمز را می‌گفت و باز پیرزن اشتباه می‌کرد و این یکی کارت را درمی‌آورد و روز از نو، روزی از نو. من که ککم هم نمی‌گزید اشتباه کند، این یکی کارت را بدهد، کارتش بسوزد، دواچی بیچاره از فرط عصبانیت به رنگ لبو دربیاید. همین‌جوری ایستاده بودم و داشتم به آن دختره نگاه می‌کردم و در دلم به حال و روز و زندگی خودم می‌خندیدم. مرض این روزهایم هم این است: گاه و بی‌گاه، به‌جا و بی‌جا می‌خندم. شاید هم از عوارض این سن و سال باشد که دیگر ابر تیره‌ی بدبینی کنار می‌رود و خورشید خوشبینی رو می‌کند و طبعاً خنده می‌شود نمک زندگی. در همین حال که آن پیرزنه به شکر خدا سرانجام پس از بارها اشتباه و خطا موفق شد رمز درست را با کارت درست تطبیق بدهد و کنار برود و نفر پیش از من جای او را بگیرد، داشتم به این فکر می‌کردم که من برای این دختره چه هستم جز یک مشتری مثل همه، که گاه متفورمین می‌خواهد و گاه رزوواستاتین. سلام خسته نباشید، بفرمایید، سیتاگلیپیتن، ورق با بسته؟ بسته، دستتون درد نکنه، رمز؟ شصت‌وسه بار در شب دیجور آن بر و روی سفیدتر از برف تو را...