داشتم خودم را می‌دیدم که در شب تاریک به تکه‌برف یخ‌زده نگاه می‌کند، نزدیک می‌شود، آن را برمی‌دارد، در دست می‌فشارد، سه اسم را پشت سر هم هجا می‌کند، دوست ندارد به این احتمال فکر کند اما تحریک می‌چربد، در سرش جرقه می‌زند که وجه مشترک هر سه اسم روشنایی است، دستش را به پیشانی می‌برد که شاید کسی وقتی نفرینم کرده که «بگذار روشنا بجوید و نیابد» یا بتر از آن «بگذار روشنا را لمس کند و گم کند». از این خود خرافاتی که مثل حروفیان به معنای اسامی پیله می‌کند و می‌خواهد چیزی از آن‌ها بیرون بکشد، بدم می‌آید، از این‌جور چنگ زدن به هر چه که به دستش می‌رسد. مثل کسانی که غفلت از دلیل چیزی سوقشان می‌دهد که جادوجنبل از دهانشان نیفتد. به یک خواب بد می‌ماند...