تا امروز داشتم پرش می‌کردم، حالا دیگه کم‌کم باید به فکر خالی کردنش باشم. اما چی رو؟ نمی‌گوید. دستانش را باز می‌کند، به چهره‌اش ته‌رنگی از افسوس می‌دود. می‌فهمم، حتی با اشاره، مخصوصاً با اشاره...