صدای آشنایی دارد نهیبم می‌زند که تو داری در پی باغ و بوستانی می‌گردی که باد سیاه و سرد بر آن نوزیده باشد و من دارم جواب می‌دهم که دارم در باغ و بوستانی می‌گردم که باد سیاه و سرد بر آن وزیده است. خاطرات و لحظات هم که البته می‌تازند و می‌گذرند و می‌آزارند. از میانشان زور یکی بر دیگران می‌چربد. شب یلدا. من هجده ساله. تک و تنها. یک کاسه انار. و تنها یک دیوار که مرا از دیگران جدا می‌کند. می‌خواهم که بخوابم، و خیلی هم زودتر از هر وقتی، هیاهوی حاضران آن سوی دیوار به گوشم می‌رسد. به تو حق می‌دهم صدای آشنا. همیشه همین‌گونه خواهیم ماند. قریب و غریب. آشنا و بیگانه. درختان خشکیده و شاخه‌ها شکسته. اینجا گلی پامال‌ شده و آنجا خار و خسی قد کشیده. میوه‌ها؟ بهتر است حرفش را نزنیم، عزیزم، تو که از باد سیاه و سرد توقع میوه نداری؟...