این زندگی عرق سگی ست. باید آن را سر کشید، بلعید و از طعم تلخش دلگیر نشد. این زندگی سیگار مطلقا زهرآگینی ست که فقط آتش زدن اولش خوشایند است. بعد از آن بی حولگیِ محضی ست که به اجبار در دستان آدم می ماند. علی رغم همه این تلخی ها اما باید آن را روشن کرد، پک زد، دودش را به درون فرو داد، خاموش کرد و انداخت دور. این زندگی خطای فاحشی ست که نه از طرف فاحشه ها بلکه از طرف پرهیزگاران رخ می دهد و پشیمانی اش تا آخر عمر بر قلب و مغز و سینه ی آنان سنگینی می کند. چون گلوله ای در وسط پیشانی. چون کوهی بر روی شانه. زندگی رنج است. زخم است. درد است. مرهمی ندارد. علاجی ندارد و در پایان انسان از زندگی به خود زندگی پناه می برد. در این زندگی نفرین شده تا ابد، هیچ تسلی و تسکینی وجود ندارد. سیاهی مطلقی ست که با هیچ نور و فانوس و شمعی نمی توان به روشن شدنش کمک کرد و تو تنها به روی سن دعوت شده ای تا دیگران، دیگرانی که می شناسی و نمی شناسی، درد و رنجت را ببینند و به ان بخندند. بی هوده و بی خود وقت و توانت را برای یافتن شادی یا درمان در میان این اندوه زارها تلف نکن. این زندگی انباشت خاطرات است. خاطرات تلخ چون دخترکی نیمه برهنه و اغواگر در مقابلت به رقص بر می خیزند و تو را به خود فرا می خوانند و خاطرات خوش، اگر داشته باشی، در فراموشخانه ی ذهن جا خوش می کنند...