فرشتگان عشق بر نوک انگشتانم نشسند. گفتند تو بعد از این تنها نخواهی بود، چون دیگر تنهایی برای تو زیاد است. چون تو به قدر کافی طعم تنهایی را چشیده ای. خندیدند. بوسیدند. آغوشیدند. شیطان دید. حسادت کرد. لباس وسوسه بر تن نزدیکم شد. اولش نخواستم. نتوانستم. اما کم کم قدرتم، هوسم، میلم بیش تر شد. با او حرف زدم. دست دادم، خندیدم. فرشتگان عشق دیدند ،ناامید شدند و سرزنشم کردند. گفتند از او دوری کن وگرنه خواهی سوخت. با شیطان هم آغوش شدم. جسمش را داد. روحم را دادم. فرشتگان عشق رو برگرداندند، رفتند و برگشتند. با هیزم و آتش در دست. شروع کردند به سوزاندن تنم، جسمم، روحم. دویدم. گرفتند. آب برداشتم. هدرش دادند. تمامم در آتش می سوخت، زبانه های آتش انگار ترانه ای محزون را بر تنم می خواندند. شیطان می خندید. با دستان خودم تمام آتش و شعله هایش را گستردم. که همه جایم را بگیرد. که خوب بسوزم. که گلستانی در کار نباشد، ابراهیمی در کار نباشد، سرابی در کار نباشد. فرشتگان عشق، با آهی بر لب سوختنم را به تماشا ایستاده بودند. من مثل دیوانه های جنون زده قهقهه می زدم. قهقهه خنجر می شد و در چشمان شیطان فرو می رفت. فرشتگان عشق سوزاندند. خاکستر را در آسمان پراکندند، بال گشودند و به ملکوت بازگشتند...