خیلی وقت شده که در دریچه های نگاهم قندیل اشکی نبسته است. دیر زمانی ست که پروانه ها را نبوسیده ام و در غروب نارنج فام، شاهد کوچ قوافل پرستو ها نبوده ام. کی بود که به گریه شمع خندیدم؟ کی بود که از کنار بتخانه ها گذشتم و اشک آرام بتی دلم را لرزاند؟ آخرین مصلوب مسیح بود یا حلاج؟ حرف آخر خضر به موسی چه بود؟ چرا کسی از آخرین تشویق شمس برای سماع مولانا چیزی نمی گوید؟ چرا دست نوازشی، مرهم نگاهی رخم های قلب مجانین بیتوته کرده در چادر لیلاها را التیام نمی بخشد دیگر؟ از آخرین تصدقت گردم چند روز گذشته؟ آخرین بار کی در چشمان مجنون نگاه کردم؟ آخرین بار کی بود که بی هراس فردا چشمانم را بستم؟ باید از تو رد شوم تا به خودم برسم؟ باید صدایم بزنی تا بیایم؟ باید قلبم را در همین برکه، کنار آن نیلوفر جا بگذارم؟ باید بروم صحرا و یک قلب جدید برای خودم بخرم؟ آخرین بار کی دیدمت؟ چند روز گذشته از آن لحظه جاویدان؟ 47 شاید برای شما یک عدد باشد ولی الان برای من بی نهایته...