از من دور باش کلمنتاین. دستان من تنها سرمای تنت را بیش تر می کنند. چشمانم تبحر ترسیدن از آدم ها را به تو یاد می دهند. آغوشم، لبانم برای تو کم می آورند، کم می گذارند. از من دور باش کلمنتاین. من نمی توانم برای زخم هایت مرهم باشم که هیچ، زخم هایت را عمیق تر، بیش تر و خونین تر می کنم. تو زیبایی، لطیفی، ظریفی، پاکی، معصومی. و من... و من چرکینم. کثیفم. گناهکارم. سیاهم. در زیر باران هایم نمی توانی قدم برداری. من نمی توانم برای کوچه های تاریک تو فانوسی روشن، هر چند کوچک، فراهم کنم.  و بگو چگونه می توانم با این دهان گنگم حق زیبایی تو را ادا کنم؟ چگونه می توانم با این دستان آلوده ام برای تن تو کافی باشم؟ از من دور باش کلمنتاین. در کنارم تنهاتر می شوی. دلت می گیرد. همنشین اندوه می شوی. بوی سیگارم، مستی های گاه و بیگاهم، زبان نیش دارم آزارت می دهد کلمنتاین. من نمی توانم تو را، توی ظریف را نگه دارم. بر زمینت می زنم. می شکنمت. خاک لمست می کند. خاک را لمس می کنی. من حتی برای جمع کرده شکسته هایت هم به پشت سرم نگاه نمی کنم که. از من دور باش کلمنتاین...