و هم چنان که من در میان این برهوت مبهم در پی یافتن پاسخی برای سوال های بی جوابم بودم و با نوازش زخم هایم نفس می کشیدم و ادامه می دادم، تو با فوت کردن به شمع ها و شکستن کوزه ها، خسته تر از برگ سبز درختان و بی هدف تر از باد گرم تابستان هم چنان می خندیدی و می زیستی و نمی دیدی ام...