میدان ساعت بود. زمستان بود. آفتابی نبود. آسمان، آسمان آبی نبود. از سرما می لرزیدم. از سرما می لرزیدی. دستانم را باز می کردم. دستان را باز می کردی. از آغوشت خون می چکید. زمستان و خاطراتش مرا خواهد کشت...