از بلندا افتادم شمس. رنج آرام نمی گرفت. زخم مرهم نمی شناخت. اما بدتر زخم برداشتم.بوی خون تازه ام کوسه ها را حریص تر می کرد. تقلایم برای نجات بی فایده بود. سرد بود. عمیق بود. تیز بود. می هراسیدم. شاعرانگی یادت می رفت اصلا. شعر نمی دانستی. نمی گفتی. نمی خواندی. تمام هوس ها، تمام خاطرات پرده به پرده از مقابل چشمانت عبور می کردند و بدرود می گفتند. زندگی قد یک ثانیه کوتاه می شد، جهان قد یک زخم دردناک. امواج به ساحل نمی رساندم. هیچ بادبانی برای نجاتم در آب نبود. کوسه های طماع نزدیک تر می شدند. دندان های تیزشان را می دیدم. صدایم هم در نمی آمد حتی. برای فریاد. برای کمک. برای ای آدم ها. که کسی بود؟ نبود. تنهایی وحشتناک شب های کودکی را می مانست. سراسر سیاهی. سیاهی مطلق. صداهای بی معنی که عطر هراس می پراکندند. می ترسیدم. می لرزیدم. لب های کسانی که دوست می داشتمشان به یادم می آمد. ریزش خون از لبانم شروع می شد. چکه می کرد. شره می کرد.  سراسر تنم سرخ می شد. بوی خون تازه ام کوسه ها را حریص تر می کرد...