در میان این همه آدم و اتفاق و ممکن و ناممکن دلتنگت می شوم. می دانم که عجیب، مبهم و بی دلیل است. شاید هم مضحک. ولی هنوز هم هست. هنوز هم دلتنگی ست که قدم به قدم همراهم می شود. شب و روز. هر چقدر بنویسم، هر چقدر بخندم، هر چقدر بروم باز هم دلتنگی ست که همیشه می ماند. نوشتن کفایت نمی کند. خواندن، خندیدن. هیچ درمانی ندارد انگار. کلمات عاجز می شوند برای وصفش. کم می آورند. کم می آورم گاهی. همیشه. بخوانی و نخوانی، ببینی و نبینی، بشنوی و نشنوی  باز هم دلتنگت می شوم. روزها و شب ها، بهارها و زمستان ها، آدم ها، بوسه ها، آغوش ها، خواستن ها، رسیدن ها، سلام ها و وداع ها می آیند، تمام می شوند و می روند و باز من می مانم. با دلتنگی. هیچ چیز نمی تواند از بینش ببرد. نتوانسته اند که از بینش ببرند. دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی محض...


بی راه نجات و آمیخته به شهوت هلاکت. دلتنگت می شوم. هر روز. هر شب. هر روز بیش تر از قبل و گریزگاه کجاست؟...