اسمش رو آورد. پشت سرش هم یه علامت سوال گذاشت. گفت شی ایز. سکوتم نشانه آره بود. گفت حالا باید بدونم. حالا باید بفهمم. حالا باید بشناسم. هیچی نگفتم. نتونستم. بدتر می شد. بدترش می کردم. قبلا اگه اتفاق میفتاد همچین چیزی، شاید بلند جواب می دادم. بلند می گفتمش. بلند می خوندمش ولی دیگه توو اون مود قیام و فریاد و عصیان و طغیان نبودم. رام شده بودم. چیزی از سرکشی وحشیانه ام نمانده دیگر. همش رو استفاده کردم انگار. یه اسب مطیع. مثل همه. شبیه همه. شاید حتی بیش تر از همه. می دونم که در شرف از دست دادنش هستم. می دونم و کاری از دستم برنمیاد. می فهمم از سکوت های مداوم. از از نگاه های پرمعناش. از دریغ چیزهایی که قبلا آسان در اختیارم میذاشت. خراب شدیم این روزا. خرابش کردیم. باید یه جایی وایمیستادیم و یه نگاه به خودمون می کردیم. یه کم فک میکردیم به راهی که طی می کنیم. به پرتگاهی که به سمتش قدم بر میداریم. خودمم خراب شدم این روزا. داره کم کم از این منِ روزهام بدم میاد. تا حد نفرت حتی بیزارم از این من. از حرف زدن هم. بریدم. کم آوردم ولی کم نذاشتم. نمیره. دور نمیشه و این طوری تنبیهم می کنه. با بودن. با گرفتن دستانم. با نگاه هایش...