فراموشت نکرده ام. فقط عادت کرده ام. عادت کردم به نبودت. دستانم زخم هایم را نوازش می کنند و هنوز در پی دلیلی برای امتداد این بیهودگی هستم و محتاج اندک امیدی برای بازگشت به شادی. آدمی عبور نمی کند. نمی تواند بر خودش مسلط بشود. بر کارهایش، حرف هایش و ترک شدنش. علی زغم نفرتم هم چنان دوستت دارم. هم چنان دیوانه وار. شاید هم اگر الآن زنگ بزنی و بگویی بیا، بیایم - که می آیم. برای همین بهتر است دیگر نبینمت. نشنومت. چون شبیه اولین بار باورت خواهم کرد و دیگر این بار چیزی برای از دست دادن ندارم...
.
.
.
و یه چیز دیگه. نمی گویم که دیگر کسی دوستت نخواهد داشت اما... یک بار دیگر مثل من، یک بار دیگر مثل من هرگز!
فراموش نکن...