بعضی وقتا می شینم به این فکر می کنم که چرا بنده هات رو اینقد اذیت می کنی؟ اینقد آزارمون می دی؟ که ارزشش رو داره؟ که ارزشش رو داشته؟ بعضی وقتا به پدرمون آدم فکر می کنم. به این که چرا از بهشت انداختی بیرون؟ فقط و فقط به علتش. بعضی وقتا یوسف میاد جلوی چشمم. افتادنش به چاه. افتادنش به زندان. به زلیخا. نمی ارزید؟ یک بوسه، یک بوسه ی ساده هم نمی ارزید به پشت کردن به بهت؟ بعضی وقتا ابراهیم رو می بینم. آتش رو، خوابش رو، چاقوش رو، سردیش رو، تیزی اش رو. اسماعیل رو می بینم گاهی وقتا زیر اون خنجر. زخمای عیسا. بی تکیه گاهی مریم. آوارگی موسا. بی پناهی اش رو - موقعی که خضر باهاش وداع می کنه. به هوای صاف فکر می کنم بعضی وقتا. به کشتی ساختن نوح توو اون هوای صاف. بی مردی دختران لوط. بیماری های بی درمان ایوب. دریا. نهنگ. یونس. چشمای کور یعقوب. بعضی وقتا به حرف اون روزش فکر می کنم. به این که توو این چند سال چقد خسته تر و شکسته تر و فرسوده تر شده ام. به سه سال پیش خودم فکر می کنم. به موهای سیاهم. به خنده های بی دغدغه. به دوست داشتن های طولانی. به هوس های کوتاه. به ساعت هفت عصر پنج شنبه. بعضی وقتا یه صدا از وسط تاریکی به اسم کوچیکم صدام می زنه. لباسم رو می پوشم. یقه ی کتم رو می دم بالا و می زنم بیرون. بی هدف راه می رم. مقصدی نیست. همراهی نیست. روشنایی نیست. سایه ای هست. سمتش می رم. گمش می کنم.پیداش نمی کنم. عین سراب. بعضی وقتا یاد اون روز زمستان میفتم. اون سرما. اون پیرهن صورتی. اون برف. اون ترس. اون لرز. اون عصمت. یاد اون دلشوره ای که دوست داری تا آخر دنیا ادامه پیدا کنه و تموم نشه. بعضی وقتا یاد بیست و پنج فروردین میفتم. طولانی ترین شب زندگیم. به قدم های سستم. به قفل در. به طبقه چهار. به بالکن. یاد فردا صبحش. چشای کبود. چشای سیاه. چشای سرخ. بعضی وقتا یاد ریملی میفتم که سر خورد رو گونه هاش. به اون شایدی که گفت و پابند خودش کرد. بعضی وقتا عکسش رو باز می کنم و بدون این که بفهمم می بینم از شونه ی یه عکس لغزیده ام رو شونه ی یه عکس دیگش. بعضی وقتا درویش می خونم. بعضی وقتا حین خوندن به این فکر می کنم که چقد خوب می شد اگه عرب به دنیا می اومدم. اون وقت خیلی راحت تر می تونستم نزار و درویش و غاده بخونم و اطلس و عبدالحلیم و فیروز گوش بدم. بعضی وقتا رو زانوی مادرم دراز می کشم و برام از آرزوهاش حرف می زنه. بلند بلند از آرزوهاش حرف می زنه. بعضی وقتا به این فکر می کنم که من هم روزی آروزهام رو با ضدای بلند خواهم گفت؟ بعضی وقتا به اون عصر گرم مرداد فکر می کنم که نشستم باهاش حرف زدم. از تو گفت. برام از تو گفت لعنتی. به این که بعد از شنیدن حرفاش چقد سبک شدم. انگار شونه هام مهلت نفس کشیدن پیدا کرده بودند. بعضی وقتا به این فکر می کنم که بعد از اون روز چقد نگاهم بهت عوض شده. چقد با حسی عمیق تر از عشق توو این سه ماه بهت فکر کرده ام. بعضی وقتا بهت فکر می کنم. به این که رچا دوباره شروع کردی به نوشتن. به تک جمله هات. به تک تکِ جمله هات. به مینیمال های دوست داشتنی ات. می خونمت و نمی تونم بفهمم که خوشحالی یا غمگین. راضی هستی یا داری گلایه می کنی؟ بعضی وقتا به زمان، به زخم، به زن و به زندگی فکر می کنم. بعضی وقتا از این که زمان یک ملال آوره که همش تکرار می شه خسته می شم. بعضی وقتا حس می کنم یه سگم. حس می کنم هممون یه سگیم. یه سری سگ که یه تیکه استخون نشونشون می دن و یه عمر برا رسیدن به اون استخون سگ دو می زنن و آخرش هم هیچی به هیچی. بعضی وقتا طرفای سحر لخت می رم توو بالکن. سیگار رو روشن می کنم و به شهر، به خونه ها ،به دیوارها نگاه می کنم. بعضی وقتا به این فکر می کنم که یه شهر خوب یه شهر مرده س. بعضی وقتا از پرسه زدن های بیهوده در کوچه های خالی و خلوت خسته می شم. می رم یه گوشه می شینم و به آدما نگاه می کنم. بهشون فکر میکنم. به خاطراتشون. به یادگارهاشون. به زخماشون. به غماشون. به خستگی تکیده در بین صورتشون. به ردی که از خودشون در زندگی بقیه می ذارن. به لبخندهای کم رنگشون. بعضی وقتا، شبا، دیر وقت به آسمون نگاه می کنم. زل می زنم به ماه. دیوونه تر می شم. دیوونه ترم می کنه. عاصیم می کنه. پرآشوب ترم می کنه. تنم می لرزه. قلبم تیر می کشه. بعضی وقتا به تلاش های بی معنی و تقلاهای پر امیدم فکر می کنم. تلاش واسه موندن. تلاش برا نفس کشیدن. تقلا برای کم نیاوردن. تقلا برای خندیدن. تقلا برای پیدا کردن تسلایی، آغوشی، مرهمی. بعضی وقتا به تناسخ فکر می کنم. به چه کسی بودن و شدن. اما در عمل به جای تناسخ، مسخ رو لمس می کنم. ما دچار مسخ ایم. ما مسخ شده ایم. همه مون مسخ شده ایم. همه مون انگار عوض شدیم. با قبل تغییر کردیم. فارغ از بدی و خوبی اش. بعضی وقتا به سقوط، به افتادن، به به استغراق فکر می کنم. به دلخوری سقوط. به سهولت افتادن. به عمق غرق. به عمق آب. بعضی وقتا آسمون رو لمس می کنم. به شونه هام نگاه می کنم. به بال هایی که نیستن که نبودن هیچ وقت و چقد دوست داشتم بودن فکر می کنم. بعضی وقتا به مرگ، به آن سویش و به اتمام فکر می کنم. به سرانجام. بعضی وقتا به لحظه آخر فکر می کنم. به این که می گن توو اون لحظه آخر همه چی از جلوی چشمامون عبور می کنن. بعضی وقتا به چیزهایی که از جلوی چشمام عبور خواهند کرد قکر می کنم. تو؟ کلودیا؟ کلمنتاین؟ کارملیتا؟ شوریده؟ شمس؟ مادر؟ رئیس؟ بعضی وقتا از درازای اون یه لحظه، از سنگینی اون همه یاد، از رنج شرم می ترسم. بعضی وقتا به تنهایی خدا حسودیم می شه. بعضی وقتا از خودم، از دستام، از چشمام، از لبام متنفر می شم. از خودم حتی. گاهی. از کسی که هستم. از کسی که می تونستم باشم و از فاصله ی بین این دو. بعضی از نبردم با فراموشی دست برمیدارم. دستاش رو می گیرم و بهش اجازه می دم هرکاری میخواد بکنه. ولی اون هیچ کاری نمی کنه. لبخند هم نمی زنه. فقط فرار می کنه ازم. توو چشاش هنوز زوده، هنوز زوده بهت دست بزنم هستش. بعضی وقتا دلم واسه اون پسره تنگ می شه. واسه چشای سیاهش. واسه گونه های استخوانیش. واسه لبخند بی تلاطمش. واسه تکیه گاه آغوشش. واسه جهنم لباش. بعضی وقتا به اونی فکر می کنم که به مذهبش دعوتم کرد. بعضی وقتا فقط دلتنگیه که آزارم می ده. دلتنگی محض. بعضی وقتا حس می کنم وایستادم لب یه لبه و همین الانه که پام لیز بخوره و بیفتم و حتی دلم نیاد که دست بندازم به لبه تا یه ثانیه بیش تر. بعضی وقتا به پشیمانی های...
+ نه. پشیمان نیستم. از هیچ کارم پشیمان نیستم. علاوه بر آن به خاطر آینکه چرا نتوانسته ام اشتباهات و گناهان بیش تری داشته باشم پشیمانم...