بعضی از شب‌ها هزار دود از میان لبانت بر‌می‌خیزد، هزار کلمه از انگشتانت کاغذ را آلوده می‌کند و هزار قطره اشک بی‌صدا شب و آسمان را به زانو در‌می‌آورد... و تو صبح‌اش بیدار می‌شوی. با چشمانی کبود، کلماتی سرگردان و دهانی تلخ. دوباره خود را در دستان سرد تنهایی می‌بینی. هیچ چیز تغییر نکرده است...