می‌ترسم شمس. می‌ترسم از چهل سالگی‌ام. از این که در گرداب روزمرگی‌های آن روزهایم لحظه‌ای هم که شده یاد این روزهایم بیفتم و حسرت بخورم و کاری از دستانم برنیاید. که دیگر دیوانگی‌ای در کار نباشد. که دیگر فرصتی نباشد برای واگویه کردن بیت‌های عاشقانه در زیر لب. که دیگر از مرگ بدم بیاید. می‌ترسم که از مرگ بترسم روزی. که دیگر هیچ شور و شوقی در درون به تکاپو نیندازدم. می‌ترسم شمس. می ترسم از شب‌های بلند خبری نباشد. می‌ترسم خبری از ماه نداشته باشم. می‌ترسم خون در رگ هایم یخ بزند و پندار عشق که هست و نیست، که لمس می شود و نمی شود از میان رفته باشد. می‌ترسم آتشی که در سینه دارم خاموش شده باشد. می‌ترسم دیگر اززخمم، از حروف نامش، خون نچکد و جان نبخشد به خشکای تنم. آیا روزی در میان چهل سالگی ام باز هم از تنهایی لذت خواهم برد؟ آیا باز هم همنشین همیشگی گذشته خواهم بود؟ آیا آن روز از چنگال تیز خاطره و منقار متعفن یاد رنج خواهم کشید؟ آیا دغدغه ابدیت و دلشوره ملکوت را خواهم داشت؟ می‌ترسم شمس. می‌ترسم. می‌ترسم از روزهای نبودنت، از روزی که نباشی. می‌ترسم از روزی که تو هم نتوانی از درد زخم هایم کم کنی. می‌ترسم شمس. می‌ترسم از روزی که از خودم، از خود خودم، از تمام کارهایم، از دیوانگی ها و دوستی ها و بیهودگی ها متنفر بشوم. می‌ترسم که روزی پشیمانی پشت در اتاقم به انتظار بنشیند. آیا آن روز هم در کنارم خواهی بود؟ آیا آن روز هم همین گونه خواهیم بود؟ دیواری شانه‌‌ات را از سرم و چشمانت را چشمانم دور نخواهد کرد؟ می‌ترسم شمس. می‌ترسم. قسم به تمام کلماتم...