این گیجی و منگی ای که پس از کشیدن یه نخ سیگار بعد مدت ها میاد سراغم رو دوست دارم. یا سردردی که پس از خوردن چهار پنج پیک ویسکی آدم رو کلافه می کنه. حتی دودی که بعضی وقتا می پره توو چشم آدم و باعث میشه آروم یه اشک بریزه. یا حتی اون موقعی که نمیدونم باید از کجا شروع کنم. این چیزا آدم رو یاد دوران معصومیت و بی تجربیگیش میندازن. دوران خامیش. مثل لکه های چرکی هستن که رو پیرهنت بیفتن و تو نمی تونی پاکشون کنی و تا آخر عمر باهات می مونن. این جور مواقع میخندم. بی دلیل. بی دلیل تر از این که آدم به دوران خامیش بخنده...