می رفت و باران می آمد. می رفت و تنهایی باز می گشت. می رفت و پرندگان سیاه، بال می گشودند و پرواز می کردند. می رفت و مادرم می گریست. می رفت و زخمم می خندید. می رفت و نمی خندید. می رفت و نگاه نمی کرد. می رفت و آه... تقدیرم را برای همیشه آوارهی هزار بیابان می کرد. می رفت و سرگردان کلمات می شدم. می رفت و تمام خاطرات را آتش می زد. می رفت و هجا کردن استصال را یادم می داد. می رفت و تمام بوسه ها و آغوش ها و نگاه های پس از خود را تباهم می کرد. می رفت و می افتادم. می رفت و می لرزیدم. می رفت و می چرخیدم. می رفت و می لغزیدم. می رفت و می مردم...