دیگر در پیله های حفره تنم پروانه ای نمانده شمس. شمع را بُکش...
دیگر در پیله های حفره تنم پروانه ای نمانده شمس. شمع را بُکش...
من می گم آدم همیشه به دنبال پیدا کردن کسی هست که هیچ وقت گمش نکرده. به زمزمه بیتی که هیچ وقت نخونده. در پی تعبیر خوابیه که هیچ وقت ندیده. واسه رسیدن به چیزی که هیچ وقت نخواسته. اما چه کنم که تو آدم نمی شناسی، شمردن نمی دانی ،خواب نمی بینی، شعر نمی خوانی. اصلا خاک بر سر تمام کلمات که دیوار می شوند بین من و تو اما چه کنم که تو کلمه هم نمی نویسی...
و زن شعری ست که کراهت دارد هم چنان. هم می توان سرودش و هم می توان آلودش...
ای آشکار در فریادهایِ بیصدایم، پنهان بمان همیشه در حرفهایم...
می گه من از مرگ نمی ترسم. از فراموشی می ترسم و منِ فراموش شده، به این فکر می کنم که فراموش شدن، مخصوصا از سوی کسی که می خواهی به یادت بیاورد، حقیقتی ترسناک تر از مرگ است...
از صحرا و صلیب و صخره ،به نام پدر و پسر و روح القدس...
عاشق می میرد و فراموش نمی کند. معشوق می میراند و به یاد نمی آورد...
در کلمات تو، صدای آدریان و زخم های عیسا، ملکوت به اغواگرترین شکل ممکن، خودنمایی می کند...