در دنیایی که ناممکن ترین ها لباس وقوع به تن خود می پوشند تو هم چنانم مانده ای برایم محال ترین محال...
من هرگز شاعر نبوده ام
فقط
می خواستم بگویم
لبانت
نامم را
مهربان تر
می کرد...
نمی توانم. نمی توانم باور کنم عیسایی که نجار بود، به صلیبی از چوب کشیده شد...
دوست نداشتن صخره است. سخت، محکم و پابرجا. دوست داشتن تبدیلت می کند به تکه چوبی بر روی آب که با هر موجی تکان می خورد اما خوشا دریا و خوشا دریا و خوشا دریا...
همان آتش ها و همان سوختن ها. همان دریاها و همان غرق شدن ها. همان زخم ها و همان جاها. همان آوارگی ها و همان تنهایی ها. همان صحراها و همان دیوانگی ها. همان غربت ها و همان استیصال. داستان هزاران ساله دوست داشتن ها و نرسیدن ها...
شوریده اومده بود به خوابم. بوی سیگار نمی داد. زخمی رو تنش نبود. می خندید. می خندید و با همان لبخند مسخره اش می گفت که دیدی من شرط را بردم؟ دیدی که فراموشش نکردی؟...
خدا، زمان یا زندگی. گاهی می شینم به این فکر می کنم که کدوم بی رحم تره...
چی می تونه بدتر از مردی باشه که توو تاریکی نشسته و هی داره با خودش زیر لب زمزمه می کنه که باهام حرف بزن، باهام حرف بزن، باهام حرف بزن...
هیچ بادی نخواهد توانست که سرو یاد تو را در دشت خاطراتم خم کند...