بدا به گریزت و خوشا به ناگزیری ام...
در آغوش تو محوتر می شدم. در آغوش تو مهربان تر می شدم. در آغوش تو معصوم تر می شدم...
و میخ بر دستانش کوبیده شد. آهی کشید و هیچ نگفت. هم اویی که هر حرفش در گهواره به اندازهی یک کتاب بود...
عیسا در اوج تصلیبش به باز شدن دریا برای موسا، گلستان شدن آتشِ ابراهیم، نبریدن خنجر در حنجرهی اسماعیل ،عزیز شدن یوسف و باز شدن چشم یعقوب می خندید...
آدم دوست داشتن هاش رو وسط ترساش، هوس هاش رو لای نگرانیاش و سوال هاش رو میون اضطرارهاش از یاد می بره...
قبل از تو دویدن بر روی ماسهزار نرم و لطیف ساحل
بعد از تو قدم برداشتن های آرام بر روی خرده آینه ها...