برای همه ملموس و برای تو نامأنوس...
انسان ها دست در دستِ سوال هایی که چراهایشان را نمی دانند و لب در لبِ حرف هایی که دروغ بودنشان را می دانند و زانو در زانوی ماجراهایی که انتهایشان را بلدند، هنوز عاشق می شوند، هنوز هم باور می کنند و هنوز هم ادامه می دهند...
صدای ما را می شنوی
ما این جاییم
تهِ چاه
با برادران یوسف
چه خوب شد که تو را بیرون انداختند
با قلم هایشان
زبان هایشان
نگاه هایشان
چه سرانجام مبارکی!...
صدف بودی تو. به گوشم می چسباندم و صدای دریا را می شنیدم...
زخمم می زنند. مستم می کنند. به گریه ام می اندازند. به رویایم می برند. دیوانگی ام می بخشند. کلمات تو. صدای او...
از فراموشیدن چیزی که هرگز نزیسته ای. از خاموشیدن چراغی که هرگز روشن نکرده ای...
چه فرقی می کنه خدا باشه یا کسی که دوستش داری. حتا اگه باهات حرف نزنه بازم تو می تونی ساعت ها بشینی و باهاش حرف بزنی...