آدمی مشغول است. به سرگشتگی در میان ابیاتی که هیچ گاه نگفته. به زیستن خاطره ای که هیچ گاه تجربه نکرده. به پیدا کردن کسی که هیچ گاه گم نکرده...
آدمی مشغول است. به سرگشتگی در میان ابیاتی که هیچ گاه نگفته. به زیستن خاطره ای که هیچ گاه تجربه نکرده. به پیدا کردن کسی که هیچ گاه گم نکرده...
یکی می آید به سلام و یکی می رود به خداحافظی. یکی هم هست که نمی آید...
آن شب که می خندیدی و مرا به می خواندی و قول ابدیت می دادی، تنهایی در گوشه ای ایستاده بود و می خندید. حالا رفته ای و تنهایی دوباره ایستاده است اما این بار نه در گوشه ای بلکه لب در لبم...
بلاغت سعدی در سینههای توست و لکنت زبانههای آتش در دستان من...
+ باور آدم ها از هر چیزی مهم تره. _ باور ندارم حرفت رو...
چند بار نوشتم؟ چند بار فرار کردم؟ چند بار افتادم؟ چند بار بلند شدم؟ چند بار آمدم؟ چند بار برگشتم؟ چند بار من؟ چندبار تو؟ چند بار ما؟...
.
.
هیچ کس نمی تواند بشمرد. هیچ کس نمی تواند بفهمد. هیچ کس...