با قدم هایی محتاط در زیر چراغ هایِ کم نور خداحافظی خواهی کرد با چهرهیِ تارِ آدم ها...
با قدم هایی محتاط در زیر چراغ هایِ کم نور خداحافظی خواهی کرد با چهرهیِ تارِ آدم ها...
خوبه ابراهیم بودن. در آتش افتادن و نسوختن. فراغت آن ور آتش. آسودگی گل شدن شعله. در جستوجو بودن و رسیدن. اسماعیل داشتن و نبریدن خنجر. تبر داشتن و بت شکستن. آن اطمینان پس از سرگشتگی گشتن... خوبه ابراهیم بودن. در وسط آتش بودن و دودل نشدن...
در هجوم این همه شهوت، تو هنوز شین شهودی برایم...
آدم ها از جایی به بعد تاریکیها را به روشناییها، شبها را به روزها، رنجها را به رویاها، فلاکتها را به امیدها، خداحافظیها را به سلامها، رفتنها را ماندنها، زمستانها را به بهارها، نفرتها را به عشقها، مرگها را به حیاتها، شیطانها را به فرشتگان، بتها را به خدایان و کلمات را به آدمها ترجیح می دهند...
خب عزیزم این خیلی طبیعیه که آدما به وقتش بدیهیات رو انکار و به وقتش محالات رو باور کنن. غیر طبیعی اینه که تو هنوز نتونستی آدما رو نشناختی...
زخم هایت را هیچ کس نخواهد دید. گریه هایت را همگان شاهد خواهند بود. در قلب این فاصله خواهی پوسید...
شبی از بادهی خونت خواهم نوشید، به سلامتی عیسا...
چه فرقی می کنه "ت" رو بذاری اولش یا آخرش. هر دوتاش به یه اندازه دردناکه...
بعضی از کلمات در روشناییِ روز دیده نمی شوند. برای دیده شدن منتظر تاریکیِ شب می مانند...
عشق
حسرت
تنهایی
زخم
فراق
و تنهایی...