رفته است آقا. سه سالی می شود که رفته است و من مانده ام در اینجا، لابلای عکس هایی از او که به من نمی خندد...
رفته است آقا. سه سالی می شود که رفته است و من مانده ام در اینجا، لابلای عکس هایی از او که به من نمی خندد...
امیدوار بودن چیز بیهوده ایست؛ وقتی که می دانی به بعضی چیزها نخواهی رسید. امروز فهمیدم. به هیچ کس نخواهم گفت...
و هیچ تنِ بی زخمی به ملکوت وارد نخواهد شد. عیسا، با زخم بر تن و تاج خون بر سر و میخ بر کف، این ها را نجوا کرد با صلیب...
سرگردان تر از باد می وزم. آرام تر از برف می بارم. مبهم تر از مه گم می شوم. این روزها. این روزهای زشت که ارزش خاطره شدن ندارند...
به صلابه ی حسرت می کشاندم، شمع آجین دلتنگی می کندم، مثله ی انتظار می سازدم...
رفتن ها به شکل عمیق تری از ماندن ها، دوست داشته شدن یا نشدن ها را به آدم ها نشان می دهند...
صحرا صحرا تن داری تو و دستانم، بهت و چشمانم، حیرت می دانند یعنی چه...
وسط اون همه گریه می خندوندمش و اون، این کارِ ساده رو مصداق دوست داشتن نمی دونست...
بذار ،بذار اونقد بمونم که باد از پرپر کردن گل های روی دامنت دست برداره...
آن زمستان، زمستان سردی بود و تو گرم لبخند میزدی. در آن روز برفی دستانم یخ زد و دلم آتش گرفت. باورم نکردی. دیدی، شنیدی، فهمیدی اما باورم نکردی. شاید هم حق با تو بود...