می دانم که دیگر آن که رفته، باز نخواهد گشت. می دانم که در این ساحل برای قایقی دست تکان می دهم که به دیگر به این سمت لنگر نخواهد انداخت. می دانم که مقصد، گم شده ایست که که پیدا کردنش محال است، دوست داشتن مسافری که دیگر کسی آنرا نخواهد پیمود. می دانم و ادامه می دهم. شاید اگر نمی دانستم و ادامه می دادم چیز بی ارزشی بود.. اما حالا نه. می دانم که نه رفته کامل بود و نه آن که مانده ناقص است. می دانم که دیگر برای همیشه در میان چند وجب همهمه تنهایی را خواهم چشید... اما باز هم حسرت رهایم نمی کند. دلتنگی رهایم نمی کند. لبخندش فراموشم نمی شود و من هر شب چند سال پیر تر می شوم. بی آن که ستاره ای را در میان موهایم به یادگار گذاشته باشد کسی حتی...