هر روزی که میگذرد دیگر باز نمیگردد و هیچ خاطرهای را نمی توان تکرار کرد. زندگی چیزی جز دروغ نیست...
هر روزی که میگذرد دیگر باز نمیگردد و هیچ خاطرهای را نمی توان تکرار کرد. زندگی چیزی جز دروغ نیست...
آدمی در چیزهای به غایت ساده ای خودش را میبازد. در زنگ نزدن به شمارهای که همیشه حفظ است و تحریکش میکند. در عبور نکردن از خیابانی که همه جایش را می شناسد. این باخت ها، این چیزهای ساده انزجار از خود و جهان را به دنبال دارد. ما نمی توانیم بعضی از کارها را انجام بدهیم چون جرأت و جسارت روبهرو شدن با آثارشان را نداریم. گاهی ما فقط یک بزدل ترسو هستیم لویی...
عشق دربارهی مقصدی نیست که باید به آن رسید...
عشق درباره راهیست که باید طی کرد...
+ چه اهمیتی دارد که به مقصد و مقصود برسیم یا نه؟...
و هنوز هم گاهی در میان صدا و کلمات و فریادهایت به این فکر میکنم که تو چه هستی آدریان؟ انگار وقتی صدایت را می شنوم قلبم را، زخمم را و قلبِ زخمی ام را از سینهام بیرون میآورم، می بوسمش، لمسش میکنم، چرک و خونش را تمیز می کنم، کمی با او حرف میزنم و دوباره در سینه ام می گذارمش. آه آدریان. تو کیستی؟ تو کیستی؟ تو کیستی؟...
آتش بود؛ دست میزدی و میسوزاند...
یا
برف؟ در دست میشد و از دست میرفت...
بعد از تو فقط کلمه برایم باقی مانده است. به کجا می توانم بگریزم؟...
کسی که نتواند یا نفهمد که باید از رنج و دردِ خود لذت ببرد هنور هیچ چیز از معنای زندگی درک نکرده است جانم تصدق خنده هات...
تو یک خداحافظی به من بدهکار بودی و من یک بوسهیِ سیاهِ وداع به تو...
+ حالا همه چیز سر جای خودش هست. خداحافظیِ تو در قلب من و بوسهی من بر لب تو. خداحافظ، خداحافظ لیلای زیبای من...