و من امروز فهمیدم که انسان را یکی رفتنهای دیگران و دیگری نرفتنهای خودش آزار میدهد مادر جان...
و من امروز فهمیدم که انسان را یکی رفتنهای دیگران و دیگری نرفتنهای خودش آزار میدهد مادر جان...
میلرزم گاهی. چون بیدی در باد. چون خندهای مبهم در یاد. چون زاهدی در دقیقهای بعد از گناه در سیاهی شب...
روزی رفتن را، قدمهای سیاهش را، ترک کردن و ترک شدن را، تنها کردن و تنها شدن را، آواره کردن و آواره شدن را و غریبه شدن و غریبه کردن را سر خواهم بُرید...
و هنوز هم شادترین روزهایم، آنهایی هستند که تو در شبشان به خوابم قدم گذاشتهای...
فرقی نمیکند نفرینی شوم باشی یا لطفی مقدس. هرگز رهایت نخواهم کرد. هرگز...
بعضی از شبها هزار دود از میان لبانت برمیخیزد، هزار کلمه از انگشتانت کاغذ را آلوده میکند و هزار قطره اشک بیصدا شب و آسمان را به زانو درمیآورد... و تو صبحاش بیدار میشوی. با چشمانی کبود، کلماتی سرگردان و دهانی تلخ. دوباره خود را در دستان سرد تنهایی میبینی. هیچ چیز تغییر نکرده است...
اگر تاریکی ترساندت، اگر تنهایی آزردت، اگر تمنا گریاندت...روزی... به یاد آر، به یاد آر، به یاد آر...
تاراج کن تنام را. بوسه به بوسه. لب به لب. لمس به لمس. دکمه به دکمه...