"Ay gunesten daha guzel" diyen ezhel daha seni gormemis...
روزی یک دل سیر "کمی بخواب" آدریان را گوش خواهم داد و برای همیشه خواهم خوابید...
آن گاه که می فهمد دوستش دارد
آن گاه که می فهمد باید برود...
آدمی از روزی که عاشق می شود نباید بترسد. باید از فردایش، پس فردایش و تمام روزهای پس از آن روز بترسد...
به خاطر لمس خاک و یا زانوهای زخمی ام ناراحت نیستم. از اول می دانستم که نمی توان از میان گل راهها به تو رسید...
آدمی نمی تواند بر ترک شدن و تنها بودنش مسلط شود. و این حقیقت تلخی ست که باید آن را سیگار کرد، آتش زد، به درون فرو داد، دور انداخت و مچاله کرد...
و سپس باران می بارد
نمی ایستد
زخم می زند
به لکنت می اندازد
به یادت می آورد
نمی فراموشاند...
می رفت و باران می آمد. می رفت و تنهایی باز می گشت. می رفت و پرندگان سیاه، بال می گشودند و پرواز می کردند. می رفت و مادرم می گریست. می رفت و زخمم می خندید. می رفت و نمی خندید. می رفت و نگاه نمی کرد. می رفت و آه... تقدیرم را برای همیشه آوارهی هزار بیابان می کرد. می رفت و سرگردان کلمات می شدم. می رفت و تمام خاطرات را آتش می زد. می رفت و هجا کردن استصال را یادم می داد. می رفت و تمام بوسه ها و آغوش ها و نگاه های پس از خود را تباهم می کرد. می رفت و می افتادم. می رفت و می لرزیدم. می رفت و می چرخیدم. می رفت و می لغزیدم. می رفت و می مردم...