بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۳۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

آدم هرگز احترام نگه نداشتن...

امروز واسه یه بار دیگر بهم ثابت شد که بزرگ‌ترها آدمِ قطعِ امید کردن هستند، آدمِ هرگز دل نبستن، هرگز عادت نکردن، هرگز وابسته نشدن و آدمِ هرگز دوست نداشتن...

۲۷ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۱ ۱ نظر
آ و ب

آغاز شب...

شراب. خاطره. یادآوری. اندوهی منتشر در فضای لایتناهی. سیگار. مرزِ باریکِ حالِ خوب و حالِ بد. صدای مرضیه. من به این انباشتگی و فشار حافظه و خاطره عادت دارم. کلماتِ سلین. مرگ قسطی؛ "دوباره تنها شدیم، چه‌قدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است". عرق. که زمستان جز زخم، برف هم دارد. راه رفتن بر روی آن مرزِ باریک. آسمانِ سیاه و زمینِ سفید. معلق بودن در آن فضای لایتناهی...

۲۷ دی ۹۸ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر
آ و ب

وایِ من که از یادت نمی‌برم...

تو هنوز فکر می‌کنی که من زندگی می‌کنم در این تبعیدگاه محزون؟ هنوز اسیر همان گمانِ باطلی که می‌خندم و نفس می‌کشم و لذت می‌برم؟ در تمام راه‌های تاریکی که قدم برمی‌دارم، نامِ هر کوچه‌ای توست. تو چیزی از حسرت می‌دانی؟ تو چیزی از شب و شعر و شراب ‌می‌دانی؟ همدم سیاهی آسمان شده‌ای در استخوانسوزترینِ زمان‌ها و سیاه‌ترین مکان‌ها؟ بادِ سردِ زمستان، هر شب، چند بار نامه‌هایم را به سویِ تو آورد، می‌دانی؟ تو چیزی از تنهایی نمی‌دانی. رفیق چند تنهایی شدی؟ چند ساعت تنها ماندی؟ چندبار به صورتش زدی و از دستش فرار کردی؟ تو چیزی از گریه نمی‌دانی. آن لحظاتی که چشمانت پر می‌شوند را هم از گریه حساب می‌کنی هنوز؟ چند بار در تنهاترین ساعت، خردشده و ویران، اشک ریختی؟ چند ساعت تحمل کردی خیسیِ گونه‌هایت را؟ دستانت را بر صورتت گذاشتی و از خودت هم پنهان کردی هق‌هق‌هایت؟ تو چیزی از مستی نمی‌دانی. در نگاهت خالی شدن ظرف از شراب یعنی نوشیدن و مست کردن و سرمستی؟ چند بار ترانه‌هایی غمگین با طعم شراب زمزمه کردی؟ به مستی‌ات چند ساعت مجالِ حضور دادی؟ لیوان‌هایت را به خاطر آنان که در سرت هستند یا انان که در قلبت هستند، بلند کردی؟ تو چیزی از دوست داشتن نمی‌دانی. دوست داشتن برایت یعنی تنها دوست داشتنِ کسانی که تو را دوست دارند. چقدر وقت گذاشتی برای دوست‌داشتن‌هایت؟ چند روز و چند شب؟ صاحبان آن عشق‌هایی که درونت کشتی کجایند حالا؟ از چند قلب، خونِ زخمِ عشقِ تو چکه می کند هنوز و تاکنون؟ مباد که از اندوهت شانه خالی کرده باشم اما تو چیزی از اندوه نمی‌دانی... 

۲۴ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

آخ مادر...

آخ مادر، مادر، چگونه توانستی این همه رنج را تاب بیاوری و دیوانه نشوی؟ چگونه صدای شکستن استخوان‌هایت را شنیدی و دم برنیاوردی؟ چگونه پسرِ شیرخواره بر دوش به دیدار مردت رفتی که آن‌سوی میله‌ها از درد شلاق‌های شب، می‌نالید؟ چگونه لب به شکوه نگشودی؟ چگونه روزگار، زخم بر زخمت افزود و تو تاب آوردی؟ چگونه آخر؟ چگونه آن همه زخم ِ زبان و توهین را نادیده انگاشتی و انگار نه انگار برخاستی و روز از نو ادامه دادی این زندگی را؟ چگونه به این انباشت انبوه اشک، اجازه خیس کردن گونه‌هایت را ندادی؟ تو چه بودی مادر؟ الهه‌ی درد؟ سرزمین غم؟ خدواندی سپیدموی و شکسته و لال؟ آخ مادر. چگونه هزار بار افتادی و هزار و یک بار بلند شدی و در مسیرت ماندی؟ آخ مادر، به دردها و زخم‌هایم که نگاه می‌کنم، در برابر آنچه به تو روا داشته‌اند، کاهی‌ست در مقابل کوهی اما باز هم مادر باز هم چرا این‌ها را به من یاد ندادی؟ چرا مادر...

۲۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر
آ و ب

نتوانمت...

او با دستان مضطرب و لرزانش تکه پرتقالی را برمی‌دارد و می‌فشارد و می‌چکاند آبش را در استکانِ عرق. در لب به سلامتیِ او می‌گویم و در دل به سلامتیِ تو. بالا می‌روم و دهانم تلخ‌ می‌شود و درونم گرم. تو اما همیشه پنهان در استکانِ آخر بودی. جا خوش کرده در آن خیسیِ کمرنگِ ارغوانیِِ لزجِِ چسیبیده به تهِ استکان. با ان لبخند مرموز و چشمان سیاه روزگارسانت به حرف می‌آمدی انگار که ببینم هنوز هم به یاد من هستی و هنوز هم برای من و به یاد من می‌نوشی و مست می‌کنی و نمی توانی‌ام و فراموشم نتوانی کرد. آه از سیاهی چشم‌هایت ماه؛ ای همیشه پنهان در استکان آخر...

۲۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر
آ و ب

آیین مستان...

امروز پس از آن همه توهین و تحقیر و فحش و بیرون زدن رگ گردن فهمیدم که در زندگی‌ام مطلقا هیچ گهی نخواهم شد. همین که بتوانم پند سال دیگر زنده باشم و تمام این مصیبت‌ها را تحمل کنم و در روزهای آخر هم مثل اولین روزهایش، زخم‌هایم را دوست بدارم و تا آنجایی که می‌توانم از درد ورنج کسانی که دوستشان دارم، بکاهم تنها کاری‌ست که از من عاجز و شکست‌خورده برمی‌آید. این روزها که بیش‌تر از وقت دیگری این همه ریا و تزویر و دروغ و دوروییِ ادمین را می‌بینم، بیش‌تر از همیشه هم حالم از تمام آدم‌ها و این حجم از دروغ و همرنگ شدنشان با جماعت حالم به هم ‌می‌خورد. چگونه در خلوت خود با خود کنار می‌آیند؟ چگونه سر، آسوده به بالین می‌گذارند؟ چگونه مسخ شده‌اند که در جواب ابتدایی سوالات و تناقضات شروع می‌کنند به فحاشی؟ نمی‌دانم... دیگر هیچ امیدی برای من و برای این جماعت اطرافم، حدقال برای آسن کسانی که من می‌بینم و می‌شناسم نمانده. حالا هرچقدر هم می‌خواهند بحث کنند و دلیل بیاورند و آرام نگیرند؛ کاین سرابی‌ست بی انتها و سیاه. آنها را نمی‌دانم اما من همه چیز را باخته‌ام و همه چیز را از دست داده‌ام. همه چیزم را. تنها همین چیدن بیهوده‌ی کلمات است که برایم مانده که برای ساعتی راحتم کند و دمی فارغم از غم دو جهان. کوه کوه حرف حرف که در درون ادمی تلبنار می‌شود و ریزه‌سنگ‌هایی که می‌توانند از دهانت خارج شوند. ریزه‌سنگ‌هلیی که حتا خودمم را هم راضی نمی‌کند. اما چاره چیست؟ ادامه باید داد. باید جنگید و از پای ننشست. اما هنوز هم راحتم نمی‌گذراند این سوال‌های بیجواب که آخر این چه زندگی‌ایست که برایمان درست کرده‌اید/ لعنت بر پدرمان، آدم، که فریب ابلیس شیطان را خورد و آن میوه‌ی ممنوعه را. چرا زمینی شدیم اصلا؟ چرا مستوجب این همه عذاب و رنج و درد؟ خدایی که برای مدت‌های مدیدی ما را به حال خود رها کرده و انسان‌هایی که حیوان‌ترند تا انسان و امیدهای ذبح شده؟ تف. عصر که داشتیم با علی از سرِ کار برمی‌گشتیم سیگاری آتش زدیم و به روبه‌رو خیره شدیم. زبان باز کرد که این زندگی قمار است. یا باید ببری و یا ببازی. حد وسط ندارد. درست می‌گفت. خیلی هم خوب می‌گفت. قمار نمی‌تواند که حدِ وسط داشته باشد و تنها کسانی می‌توانند پشت میز بشیندد و شروع کنند به بازی کردن که چیزی برای نشان دادن و چیزی برای از دست دادن و چیزی برای این که بتواند فریاد بزند اهای ببینید من این‌ها را دارم، بیایید از من بگیرید داشته باشد. من مگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ من مگر اصلا چیزی هم داشته‌ام ایا تا حالا؟ هیچ. نه. یک هیچ بزرگ. به من هیچ وقت اجازه‌ی بازی کردن و پشت ان میز نشستن و تلاش برای بردن چیزی نخواهم داشت. من محکوم به شکستم. محکوم به این هیچ وقت و در هیچ جایی چیزی را به دست نخواهم آورد. که اگر دقیق بشوم یک تاریخ طولانیِِ پر از شکستم. در عشق. در خانوده. در پول و حتا در دوستان. فقط می‌توانم بایستم و از دور به آن کسانی که پشت میز نشسته اند و بازی می‌کنند، نگاه کنم. به امید پوچِ این که شاید یکی از آن همان اتوکشیده‌های ادکلن‌زده‌ی خوش‌خنده، خوشش بیاید و در قبل کاری که کونم را پاره خواهد کرد تکه استخوانی جلویم بیندازد. نمی‌دانم چرا ادامه می‌دهم؟ نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام؟ این روزها برایم غریبه‌ترین نه این آدمیانِ پست و رذل که خودمم. با خودم غریب‌ترینم. نمی‌توانم خودم را بشناسم. نمی‌توانم برای کارهایم دلیل منطقی پیدا کنم. برای ایکه درنگ نکنم و به خود مشغول نشوم و از خود غافل شوم، اجازه نمی‌دهم که حتا لحظه‌ای بیکار بمانم. فیلم. کتاب. شعر. الکل. شعر. کتاب. فیلم. کار. حالا هم در دستی عرق  خرما و در دست سیگار، تنها به این می‌تدیشم که آیا این زندگی سگی ارزش این همه دلهره و کلنجار رفتن با خود و تحمل تمام این همه مصیبت و دیدن سفیدی موهای مادر و لرزش دستان پدر را دارد؟ هر روز هزار بار بمیریم که در اخر بتوانیم یک بار برای همیشه بمیریم؟ نمی‌ارزد آقا جان... که هر یادی خنجری و هر انسانی زخمی جدید. کاش می‌شد مغزم را از سر جایش دربیاورم و از فردا یک مغز جدید سرجایش بگذارم و همه چیز را فراموش کنم و دوباره از اول شروع کنم. اما حالا فقط دلم می‌خواهد با تمام وجودم فریاد بزنم که: ایلی ایلی لما سبقتنی...

۲۰ دی ۹۸ ، ۰۰:۴۴ ۳ نظر
آ و ب

بمونه اینجا تا یادم نره...

مست و ناهشیار به این می‌اندیشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور می‌کنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواس‌ام وقفه‌ای در به یاد آوردن زیبایی‌ات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگی‌ام نمی‌تواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نمی‌تواند دوست داشتن‌ات را به تعویق بیندازد...
.
سال‌ها گذشته. سال‌های زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتن‌ات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی میان ما هیچ گاه از بین نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای فرو ریختنش نخواهم کرد. تو هرگز مرا نخواهی بوسید اما چشمان من همیشه به دنبال لبان تو خواهد بود...
.

کسانی که دوستشان داری، همیشه در کنارت باشند؛ اگر تکه‌ای باقی بماند از من، کجای جای تنم نام‌ات نیست؟ تولدت بر جای جای تن‌ام مبارک...

۱۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۱ ۲ نظر
آ و ب

باران باران بخند...

در تمامِ غروب‌ها و وداع‌ها و باران ها به یاد آر لبانِ خشکِ ترک‌خورده‌یِ باران‌ندیده‌ام را...

۱۵ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۲ ۰ نظر
آ و ب

تملکش در قربانی کردنش است...

می‌دانی چه می‌کند با من؟ همان توصیف قدیمی اما زیبا. سینه‌ام را با خنجری می‌شکافد و قلبم را بیرون می‌آورد و به دندان می‌کشدش و با دستان خون‌گرفته‌اش به حرف می‌آید که ببین چه سرخیِ دلپذیری دارد رنگش و چه طعم لذیذی دارد گوشتش...

۱۵ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

همون لحظه...

خلاصه‌ی زندگی هم اونجایی که جم آدریان وسط اجرای نده سرش رو گذاشت رو میکروفون و مثل بچه‌ی مادر مرده های های گریه کرد...

۱۵ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر
آ و ب