بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای سالی که خواهد آمد...

یادم نمیاد آخرین‌ باری که چیزهایی مثل تولد و عید رو جدی گرفتم کی بود، خیلی مهمم نیست، که به قول اون نویسنده‌ی انگلیسی انکار تمام اینها هم درست به اندازه‌ی تاییدشون حوصله‌ سر بره، نه به خاطر خرید تقویم جدید و نه برای گرم‌تر شدن هوا، که فکر میکنم مجموع تمام چیزهایی که از سر گذشته باعث شده به این نتیجه برسم که باید تکونی به خودم بدم، نه اینکه بخوام کاری کنم، نه، چون هیچ‌چیز خطرناک‌تر از این نیست که آدم بخواد برای خودش کاری کنه، غیر ضروری‌ترین زخم‌ها همیشه حاصل همین دلسوزی‌های بی‌وقت آدم برای خودشه، نمیخوام کاری کنم، شاید بیشتر میخوام کاری نکنم، آروم نفس بکشم، صاف تکیه بدم و ببینم قراره به کجا برسه، وا بدم، انقدر کلمه‌ها رو با خودم دشمن نکنم، دهنم‌رو ببندم و نگاه کنم، نگاهی سبک و فارغ‌ از قضاوت، بار امروزم‌ رو به دوش بکشم و بار هستی‌ رو بذارم برای خالقش، دست بردارم از این دست و پا زدن بی‌حاصل برای خوندن دست زندگی، برای تصور و خیال جزییات روز و شب‌های نرسیده و برای توصیفات کور گذشته‌ی رفته و ناپدید شده، باور کنم الان همیشه نیست و حال امروز حال محتوم فردا نخواهد بود، و آینده گاهی خیلی بلندتر و قلدرتر از اونیه که به حدس و گمان کسی محل سگ بذاره، برای تحمل این زندگی خطابه لازم نیست، فقط باید آلوده‌ش شد، کم‌کم تو هم دست میزنی به تمام چیزهایی که روزی مسخره می‌کردی، تو هم شب‌نشینی میری، تو هم از گرونی مینالی، تو هم از بچه‌های این نسل گلایه میکنی و وسط آهنگ حرف میزنی و دنباله‌ی اخبار نظر میدی، چون زندگی اینه، چون معلوم نیست فردا کجا وایساده باشی و از اونجایی که ایستادی معلوم نیست دنیا چطور به نظر بیاد، شاید باورش سخت باشه ولی تمام اونایی هم که قبولشون نداری سبک‌مغز نیستن، بلکه شاید فقط روزایی رو دیدن که تو هنوز ندیدی، خلاصه همه‌ی چیزی که میخوام یه تکون کوچیکه، فقط اونقدری که یاد بگیرم تا کجا باید جدی گرفت، اونقدری که بتونم گاهی بگم: "حالا بذار این یکی حل نشه، همین گوشه بمونه"...

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

به سفیدی قلبت، با حسرت...

زیبایی زاده‌ی زخم است؛ ادراکی نو که از شکافی سر بر می‌آورد به دیدن و لاجرم دیده شدن و تو زیباترین زخم هستی و زخمی‌ترین زیباها. یاد مدامت بر من و ما مبارک، دمادم...

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

"سکون"...

می‌خواستم کنار تو ساکن باشم اما سرنوشتم آونگی بود مدام در حرکت. تا فرصت دیدنت می‌شد باید ناچار به سوی دیگری می‌رفتم و نمی‌دانستم تا زمانی که برگردم مرا خاطرت می‌ماند یا نه...

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

کلماتی برای سوختن...

"هرگز خیال خواستنم پایان نیافت. وقت جدا شدنم گفتم: این وصل‌ها همه ناقص بود؛ در انتظار وصلتِ کامل می‌سوزم"...

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
آ و ب

"ملول"...

تکیه بر تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ چیزی می‌توان زد مگر؟ این که می‌بینی تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ تکه‌هایِ تنِ من است عزیزم. که می‌بُرند هم را گاهی تکه‌ها حتا. من را یعنی. چه بر تو رسد که صورت از اشک خود گداخته‌ای وُ گلایه می‌کنی حالا؟ چه بر من رسد که سخت در آغوش فشرده‌ام تمام این تیزْ لبه‌هایِ شکسته شکسته‌هایِ تکه‌هایِ تنم را؟...

۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

شبیه به آن‌ها...

تو یک معمولی بغایتی. مثل تمام آن‌ها که از زمستان متنفرند. آن‌ها که تنها با فیلم‌های رمانتیک اشک می‌ریزند. آن‌ها که شعرهای خوبی می‌خوانند اما شعرهای خوبی نمی‌نویسند. آن‌ها که هر لحظه به امنیت نسبی من حمله می‌کنند. عزیزم، تو معمولی‌تر از این حرف‌ها خواهی مُرد...

۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

میله‌ها...

_ مادرت هم میومد گاهی.
+مادرم؟
_آره مادرت. بعضی وقتا برادرات رو هم میاورد که ببینم. تابستون و زمستون براش فرقی نداشت. وقتایی که اون میومد، همه‌ی اون فحشا وُ زخما وُ شلاق‌ها از بین میرفتن. اما امان از لحظه‌ای که چادرش رو با گوشه‌ی لبش می‌گرفت و می‌رفت...

۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

پوسیدگی روزها...

تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاته‌یِ ناپاکِ دست‌آغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلوده‌تَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمی‌دانستم... 

۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

اگر غیر از این می‌بود...

"مردم همه بدبختند. هرکس به اندازه‌ی خودش بدبخت است و از همین رو بدبختی دیگران را به سختی می‌بیند. درد که باشد قیاس از اعتبار می افتد. به تاولِ پا اگر از دردِ شکستنِ استخوان بگویند سوزشش کمتر نمی‌شود."

۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۶ ۱ نظر
آ و ب

"استیصال"...

خواستم برایت بنویسم که برایم بنویسی از خودت، از روزهایت، از روزمره‌هایت و از خودِ این روزهایت. خواستم بنویسم با من از عشق بگو پیش از آنکه در اشک غرقه شوم. یاد براهنی آمد. دیدم هستی خسیس‌تر از حرف‌ها هست و خواهد بود. به تدوام بطالتم پرداختم؛ خسته از اندوه غروب جمعه‌ی زمستانه...

۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۵۵ ۰ نظر
آ و ب