یادم نمیاد آخرین باری که چیزهایی مثل تولد و عید رو جدی گرفتم کی بود، خیلی مهمم نیست، که به قول اون نویسندهی انگلیسی انکار تمام اینها هم درست به اندازهی تاییدشون حوصله سر بره، نه به خاطر خرید تقویم جدید و نه برای گرمتر شدن هوا، که فکر میکنم مجموع تمام چیزهایی که از سر گذشته باعث شده به این نتیجه برسم که باید تکونی به خودم بدم، نه اینکه بخوام کاری کنم، نه، چون هیچچیز خطرناکتر از این نیست که آدم بخواد برای خودش کاری کنه، غیر ضروریترین زخمها همیشه حاصل همین دلسوزیهای بیوقت آدم برای خودشه، نمیخوام کاری کنم، شاید بیشتر میخوام کاری نکنم، آروم نفس بکشم، صاف تکیه بدم و ببینم قراره به کجا برسه، وا بدم، انقدر کلمهها رو با خودم دشمن نکنم، دهنمرو ببندم و نگاه کنم، نگاهی سبک و فارغ از قضاوت، بار امروزم رو به دوش بکشم و بار هستی رو بذارم برای خالقش، دست بردارم از این دست و پا زدن بیحاصل برای خوندن دست زندگی، برای تصور و خیال جزییات روز و شبهای نرسیده و برای توصیفات کور گذشتهی رفته و ناپدید شده، باور کنم الان همیشه نیست و حال امروز حال محتوم فردا نخواهد بود، و آینده گاهی خیلی بلندتر و قلدرتر از اونیه که به حدس و گمان کسی محل سگ بذاره، برای تحمل این زندگی خطابه لازم نیست، فقط باید آلودهش شد، کمکم تو هم دست میزنی به تمام چیزهایی که روزی مسخره میکردی، تو هم شبنشینی میری، تو هم از گرونی مینالی، تو هم از بچههای این نسل گلایه میکنی و وسط آهنگ حرف میزنی و دنبالهی اخبار نظر میدی، چون زندگی اینه، چون معلوم نیست فردا کجا وایساده باشی و از اونجایی که ایستادی معلوم نیست دنیا چطور به نظر بیاد، شاید باورش سخت باشه ولی تمام اونایی هم که قبولشون نداری سبکمغز نیستن، بلکه شاید فقط روزایی رو دیدن که تو هنوز ندیدی، خلاصه همهی چیزی که میخوام یه تکون کوچیکه، فقط اونقدری که یاد بگیرم تا کجا باید جدی گرفت، اونقدری که بتونم گاهی بگم: "حالا بذار این یکی حل نشه، همین گوشه بمونه"...