من تمام این مصیبتها و فلاکتها و رذالتها و کثافتها را به یک امید تحمل میکنم. به این امید که روزی، بیخبر و سرزده، از راه برسی و بگویی: پاشو، داشتی کابوس می دیدی...
من تمام این مصیبتها و فلاکتها و رذالتها و کثافتها را به یک امید تحمل میکنم. به این امید که روزی، بیخبر و سرزده، از راه برسی و بگویی: پاشو، داشتی کابوس می دیدی...
از نظر من "سودا " شاه کلمات است. تقریبا هرچیزی معنی می دهد؛ تجارت، دادوستد، معامله، تندخویی، تندمزاجی، عصبیت، اگزما، جرب، حکه، گری، اندیشه، خیال، مالیخولیا، وسواس، اشتیاق، عشق، هوس، میل شدید، میل، اندیشه بی حاصل، خیال باطل، دیوانگی، دلگیری، ملالت...
تنها یادگارهایی که از تو بر جای مانده اند، همین زخم ها و دردها هستند؛ از آنها بیش از خودم مراقبت کرده ام. می توانی مطمئن باشی...
در میان دیروز و فردا
اما بسیار دورتر از امروز
نه در آسمان و نه در زمین
و نه در جایی بین آسمان و زمین
.
.
.
فقط میگذره...
اویی که بسیار دوست میدارمش، می گوید اگر الان با ماه ازدواج کرده بودی، خوشبخت بودی. اویی که خبر ندارد از زخم کوچک من. اویی که خبر ندارد از رحیل چشمان تو. اویی که خبر ندارد از ذکر خیال من با کولیانِ آواره. اویی که خبر ندارد از تمام دیرینگیهایی که در دیار تو جا گذاشته ام. اویی که خبر ندارد...
اگر نمی توانی مثل حافظ شعر بگویی، خطی ننویس. اگر هنوز شبیه تارکوفسکی فیلم ساختن را بلد نشده ای سمت دوربین نرو. اگر نمی توانی شبیه هایدگر تفلسف کنی، نیاندیش؛ و اگر هنوز نتوانسته ای شبیه آدریان بر صدایت مسلط بشوی، خفه شو. زمانه، آدم های متوسطی را که با علم به معمولی بودن ساکت می مانند، بیش تر از آدم هایی دوست دارد که علیرغم کوچک بودن می خواهند بیش از حد خود دیده شوند...
به چه می گویید عشق؟ باید همه معانی عالم از عشق را به آتش کشید و بعد در عمق چشمان کسی که دوستش داریم، خیره شد. چیزی اگر باقی ماند، همان عشق است...
و حالا برایت کلمه ای می نویسم تا عمق نفرتت از من را نشان بدهد: مالیخولیا...
گفتی که آفتاب پیر شده...
گفتی که شب آبان طویل است...
گفتی که بوسه دگر طعم ندارد...
.
.
آفتاب همان بود. شب همان بود. بوسه همان بود؛ ما اما همان نبودیم...