بهار گمشده‎‌ی آرزوها...

۴۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

شاید یک روزی...

کی کفاف دهد این عمر ما به فراموشی تو جانم تصدق خنده هات...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

ارغوانی های آخر شب...

مدامِ لیوان ها که خالی تر می شدند، لبانت جلوه می گرفتند به خندیدن؛ مستی‌ام مدام‌تر می شد...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

13:16

ذکر وهاب می گفتم و خم می شدم و شروع می کردم به چیدن گل های دامنت...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

گل ها مردند...

غروب بود. باران می بارید. گلدان از دستم افتاد و شکست. تو دستان خاکی ام را گرفتی و گفتی این بهترین قاب از ماست. باران همچنان می بارید...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۴ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

قالوا مجنون...

جرمش عقل بود؛ حکمش جنون...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

میخی، در زانوی چپم...

افتادم کلمنتاین. قلب حرف نمی فهمید. درد تسکین نمی گرفت. زخم درمان نمی دانست. با این همه دست می کشم به فیلتر سیگاری. چیزی مضطربم می کند هنوز هم. بی هیچ دلیلی. که اضطراب شکل صمیمانه اضطرار است. باید بیفتی تا بفهمی. اضطرار. تا دوری، تا در میانش نیستی نمی توانی درکش کنی. با این همه این اخرین کلمات من به توست. برای تویی که قدِ یک سوء تفاهم طولانی زیبا مانده بودی. از منی که تمام سیگارهایش را کشیده ،تمام فریادهایش را زده و تمام کلماتم را نوشته است. آن طرف تر هنوزی خاطره ای خاطرم را مکدر می کند. اما دیگر فرقی ندارد. بودن و نبودنش یا شدن و نشدن اش برایم علی السویه اند. دیگر هیچ فرفی ندارد. سیزیف وار باید به بالا بردن و پایین آمدن این سنگ لعنتی کوشید فقط. بی نگاه همدردانه ای....
.
.
نه کلمنتاین. نه. هیچ فرقی نمی کند. حالا تمام آن چیزهایی که به چشم یک امر محتمل به آن ها می نگریستم در نظرم یک امر بدیهی اند. غریب نیستند. غریبه نیستند. ناآشنا. دور. غیرممکن اصلا. فقط باید زندگی کردن در میان این چیزها را یاد گرفت. کلمات از سرانگشتانم به دیوارهای این خانه می ماسند و اندوه مرا می خورد، سیگار مرا می کشد، شعر مرا می خواند. بیدار می شوم از خوابی که نباید. از رویایی که به کابوس می ماند. همه چیز در عجیب ترین حالت خود غیر معمولی اند و آهوی شامگاه از تعلیقِ بسترِ راکدم می نوشد. شاید، شاید این بار که برخاستم جهان جور دیگری بود و ادریان فریاد عمیق تری می کشید و ملکوت دست از اغوای شبانه ام، از این بیاها و خوب است ها و هیچ نخواهد شدها دست برداشته بود....
.
.
با این همه همیشه تلخی تازه ای کامم را زهر می کند و من می مانم و این تحیر در تقدیر. که چرا و چرا و چراهای ممتد که از پژواکش وحشت می کنم. راستش کلمنتاین، اگر شمس اینجا بود و می توانستم با او حرف بزنم این چیزها را نمی نوشتم. این چیزها نوشتن ندارند. بدبختی نوشتن ندارد در اصل. اما باید با این همه نوشت. قد جمله ای، قد کتابی و حتا قد کلمه ای. آرام باش کلمنتاین. لب ببند. شکوه نکن. ما در دریای بدبختی شناوریم و همین که دریا طوفانی نباشد، کفایت می کند....
.
.
"آنان که می گریستند، هنوز هم می گریند".

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

هیچ کس نخواهد دانست...

آن منِ رویاییِ پارسال، در آن سرمای استخوان سوز کردستان، لایِ بهتِ آن همه چشم جا ماند و هرگز برنگشت...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

لایعلمون...

دنیا دوزخ است برای آن کس که همه چیز را به یاد می آورد و برزخ برای آن که هیچ چیز را از یاد نمی برد و بهشت برای آن که همه چیز را فراموش می کند... برای کسی هم که هنوز فرق این چیزا رو متوجه نشده، فقط دنیاس...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

مباد...

هر لمسی اثری به جا می ذاره و اونایی که اثر  میذارن هیچ وقت فراموش نمی شن...

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر
زوربای بازرگانی

نه، نمی ترسم...

گر تو زخم زنی به که دیگران مرهم...

۱۶ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
زوربای بازرگانی