آشوبم و پریشان و ویران، شبیه گوشه به گوشهی این خاک...
آشوبم و پریشان و ویران، شبیه گوشه به گوشهی این خاک...
جمعه تالار خون بود. خاک باران خورده. دوش بعد کسالت. زل زدن وقت می گرفت. خون شره می کرد. از رگ به دست. از دست به میخ. از میخ به زمین. جلجتا. سرود بلند هستی در کف باد. برهنه دست گشوده بود و سر به زیر انداخته بود عیسا. زخم می خراشید. فریاد مقدور بلندا. قدم های آرام مریم. تصلیب تند عیسا. شبیه زبان الکن موسا. سلاخی گوشت از پوست. آه کوتاه عیسا. شیهه کشدار آسمان. حسرت نگاه زمان. بو کردن سنگ بود. خواستم بنویسم مرثیه. قلم گریست. گرفتن شرح جنازه از ملکوت. چوب و صلیب و نجار مصلوب. مصیبت عظما. غلظت سرخ جاری شده بر روی سنگفرش جلجتا. پیلاطوسِ ایستاده مرده. فریاد می زدم غروب. نگاهم نمی کرد عیسا. دلم گرفته کلمنتاین. تیغ اوهام می بُرد. خون تازه بریز عیسا. شعر تازه بگو مریم. جمعه تالار خون بود....
باید اعتراف کنم یک ادم به شدت ضداجتماعی و خجالتی و بی دست و پا هستم که ارتباط برقرار کردن با آدم ها را بلد نیستم. نمی دانم چه بگویم که مکالمه ای را شروع کنم و یا درخواستم را طرف مقابلم منتقل کنم. به هیچ وجه از دوست ندارم با آدم هایی که قبلا در یک محیط بودهام، تحت هر عنوانی اعم از دوستان دوران مدرسه، آشنایان قدیمی یا هم دانکشده ای ها و هم خدمتی ها حرف بزنم. دلیلش را هم نتوانسته ام هضم کنم. همان لحظه که خداحافظ می گویم و یقین دارم که دیگر نخواهم دیدشان شماره و تمام راه های ارتباطی را پاک می کنم. علاوه بر این از نزدیک شدن و بودن آدم ها به خودم هراس دارم. شمس همیشه میگوید تو یک دژ مستحکم با دیوارهای بلند در اطرافت درست می کنی و اجازه نمی دهی هرکسی واردش شود. درست می گوید. دقیق می گوید. من تنها به زندگی و سرنوشت خودم و اعضای درجه یک خانوده ام اهمیت می دهم. علاوه بر این ها تنها ماه و شمس برایم حائز این درجه از اهمیت اند...
.
.
این روزها که بیهودگی و بطالت مکررم و در تمام طول روز هیچ کار مفیدی نمی کنم، بیش تر از همیشه به مسیری می اندیشم که به چنین مقصدی ختم شده است. به امروز. و از هر طرف که می روم و دو دو تا چهارتا می کنم بیش تر از همه کس و همه چیز خودم را مقصر می دانم. زندگی انسان تا آنجایی که به او مربوط می شود در گرو انتخبا هایش است و من که همیشه اشتباه انتخاب کردم مستحق چنین زندگی احمقانه ای هستم. کار می کنم. نه چندان جالب. بی ربط به رشته ی دانشگاهیم. پول در می آورم. نه چندان جالب. زندگی می کنم. نه چندان جالب. آه در بساط ندارم و همین طور "هرچه پیش آید، خوش آید" وار دارم زندگی می کنم. لعنت بر همه چیز جز تو...
.
.
گذشته نفرینِ سنگینِ وهم آوار و ترسناکش را از رویم برنداشته و قصد برداشتن هم ندارد هرگز انگار. در هر لحظه و هر روز کمبود تو را در کنار خودم احساس می کنم. اگر بودی احتمالا همه چیز فرق می کرد. حداقل دلیلی برای دلبستن و ادامه دادن این زندگی لعنتی داشتم. حداقل تمام این مصیبت ها به مدد حضورت می توانست برایم قابل تحمل شود. بدتر از همه این که هیچ فردایی هم برای خودم متصور نیستم. نمی توانم که باشم. بی فردای روشن تحمل سیاهی حال فراتر از صبر ایوب لامز دارد. کورمال کورمال از دالان تاریک حال عبور کنی تا شاید فردا روشنایی جایی در انتظارت باشد. این هم حرفی ست. اما غلط یا درست بودنش زمانی مشخص می شود که احتمالا دیر الست. خیلی دیر. هرچه باشد جانم تصدق خنده هات، لذتِ آن همه روشنی به ذلتِ این همه کوری نمی ارزد...
.
.
یادت باشه؛ اگه بودی، همه چیز فرق می کرد...
هر وقت توو چیزی به اونجا رسیدین که " مگه چه فرقی می کنه؟" تمومش کنید...
+ برای امشب چه در چنته داری؟
_ یک چاقو در شانهی چپ، دو قدح شراب و سه تیغ بوسه...
از نور، گرما و صدا متنفرم. می خواهم تا ابد در یک اتاق سه در چهارِ سرد و تاریک و ساکت زندانی باشم...
می توانستم دیوانه وار فحش بدهم، فریاد بکشم، دیوار را مشتباران کنم و یا حتی سرم را به دیوار بکوبم اما هیچ کدام نمی توانست درد عجیب و غریب دوست نداشته شدن از سوی آن که باید را، از بین ببرد...