سرنوشت و سرشت من چیست مگر جز حیرانی در پیچ و خمهای رقصان کف دست و پریشانی در آرامترین ساعات شبانهروز و شیفتگی تاریکی اسرارآمیز ساکت دورهایی که در آن دست هیچکس به من نرسد، آن دورها که گمنامیام را جلا بدهند...
سرنوشت و سرشت من چیست مگر جز حیرانی در پیچ و خمهای رقصان کف دست و پریشانی در آرامترین ساعات شبانهروز و شیفتگی تاریکی اسرارآمیز ساکت دورهایی که در آن دست هیچکس به من نرسد، آن دورها که گمنامیام را جلا بدهند...
که پیجک در پیچک بتنیم در تن هم و برویم توی هم و من، لباس تو و تو، لباس من و لب در لب، لبالب از هم، نوازشکنان موهای خیس همدیگر و غسل بر گردن و گناه در تن، نماز بر سر عریانی یکدیگر...
از قدم برداشتن در راههایی که تو هم قبل از من پیمودهای، نتیجهای جز همان شکستها و سرخوردگیها عایدم نخواهم شد؛ تقدیر ما را در هم تکرار میکند و ترکیب. و دلخوریات از من نیست؛ از این قدمها و راهها و شکستهایی است که آینهای میشوند برای تو و مجال دیدن خود پرشورت را به تو ارزانی میدارند و پرتت میکنند به روزگاران سخت بودن استخوانها و گرم بودن خونت. با علم به این که اینگونه زندگی و زیستن و سالها را از کف دادن و کاستن از پی کاستن، افسوست از این است که ای کاش من کار ناتمام، کار عقیم تو را به سرمنزل برسانم. در سی سال دیگرم یک توی دیگر نشوم. همان زندگیها، همان آهها و همان افسوسها؛ من اما این زنجیره را قطع خواهم کرد. قول میدهم. سر سیگارهایی که در بعد از شام، زانو به زانوی هم مینشینیم و میکشیم. قول شرف...
میدانم کلمنتاین، میدانم که لرزشم از عشق و چکهکنان از تنم خون و مرگم از عصیان نخواهد بود...
در سالهای اخیر دو عامل فضای توییتر فارسی را تحت تأثیر قرار دادهاند. اولین عامل پیروزی ترامپ در انتخابات سال دوهزاروشانزده آمریکا و نقش توییتر در کمپین انتخاباتی ترامپ و پیروزی وی که باعث ایجاد حسابهای رسمی سیاستمداران ایرانی در آن شد. عامل دوم منتشر شدن توییتهای متعدد در کانالهای تلگرامی و بازنشر آنان در بعضی از صفحات خاص اینستاگرامی بود.
به دنبال ایجاد حسابهای رسمی سیاستمدران، حسابهای فراوان و سرمایهگذاریهای زیادی برای تأثیرگذاری در این شبکهی اجتماعی نیز ایجاد گشت که بیشتر از بیان نظرات شخصی خویش، به عنوان سیاهلشگر فرد و جبههی سیاسی خود عمل میکنند؛ بیشترین حجم اینگونه حسابها را طرفداران رهبری، روحانی، قالیباف، رئیسی، آذری جهرمی و ... تشکیل میدهند و فعالیت آنان به حمایت از یک فرد مشخص محدود نمیشود و میتوانند چندین جبهه را به صورت همزمان پوشش بدهند. قبل از آنان نیز سرمایهگذاریهای مجاهدین خلق و کشورهایی همانند عربستان سعودی دقیقا با عملکرد تعریف شدهای در مقابل حسابهای مذکور، وجود داشتند که به طور موازی با افزایش فعالیت طرفداران جمهوری اسلامی، آنان نیز فعالیت خود را تشدید کردهاند. نکتهی مشترک در مورد این حسابها، فعالیت کورکورانه و قابل پیشبینی آنان است که میتوان عملکردشان در هر واقعهای را با تخمین به نسبت بسیار بالایی درست حدس زد و همین هم باعث لوس و بیثمر شدن حرفهایشان میشود و جایی را برای بحث و تبادل نظر باقی نمیگذارد. طرفداری به شکل استادیومی که حاضر به نسبت دادن هرگونه تهمت و افترایی به طرف مقابل خود میباشد.
بر اثر عامل دوم، افراد عموما جوان و نوجوانی را میبینیم که به وفور از کلماتی همانند پارتنر، هورنی، لیترالی، نود، تراپیست و. ... استفاده میکنند. عدهای از زنان هنرمند(!) را هم میتوان مشاهده کرد که در طی مبارزات جانانهی جنسیتی خویش، مدام از پریود مینالند و در تردید برای کوتاه کردن یا نکردن موهایشان، به عنوان آخرین سنگر برای خویش، به سر میبرند. علاوه برا اینها و در حالت هجوم گلهوار آدمها به یک مکان، در این مورد یک شبکهی اجتماعی، میتوان با آدمهایی که تلاش میکنند با جاذبهی جنسی خود بر تعداد دنبالکنندگان خود بیفزایند، کسانی که مدام حرفهایی از نیچه و شاملو و... (نسخههای بهروز شدهی دکتر شریعتی و پروفسور سمیعی) نقل قول میکنند، با رشتهتوییتهای بسیار بسیار طولانی تبحر خویش را در موضوعی مطرح کنند، کاربرانی که با عکس گرفتن از کودکان کار و ظاهر کمک به آنان و ساختن جملهی سانتیمانتال، جلب نظر کنند و همین هم سبب به گند کشیده شدن فضای آن میشود. با در نظر گرفتن اینها و فضای لجنمال شدهی کنونی توییتر، بهترین تجربهی شبکههای اجتماعی برای من گوگل پلاس بوده که بر پایهی متن (چه بلند و چه کوتاه) طراحی شده بود و امکان به اشتراکگذاری عکس، ویدیو، آهنگ و ... نیز در آن لحاظ شده بود و چند سال پیش از سوی گوگل تعطیل شد.
فرشته تا آن روز قیسی نه دیده بود و نه خورده بود؛ وقتی که خورد، خیلی خوشش اومد و پاکت رو گرفت دستش تا تموم کنه...
https://www.youtube.com/watch?v=oUL91z-Tm-E
آن روزها، روزهای سرزندگی، سرخوشی، سرمستی، سرسبکی، چه دوراند از سر و تنم. در آن روزها تنها کتابی که خوانده بودم، پیامبر خلیل جبران بود؛ کوری ساراماگو، کور میکرد چشمهایم را. دنیا کوچک، بسیار کوچک و زیبا و شگفتانگیز بود. چه شوقی برای گشتن و جستن و دانستن که داشتم. تمام خبرها در من بود. تمام خبرها در سینهی من بود و شوری بیپایان برای به گوش همگان رساندن. و به اینها، به این روزهایم نگاه میکنم، روزهای بیخبری، دربهدری. و تابستانها گرم و طولانی و بیپایان بودند. روز بیپایان در مقابل غروب آفتاب مقاومت میکرد. پدالها را تا ناشناختهها میزدیم. توپها را چند لایه میکردیم تا کمی بیشتر زیر پاهایمان دوام بیاورند. زمستانها را دوست نداشتم آن روزها. چه بودند و چه داشتند مگر جز سرما و تاریکی و برف؟ دوستان بهانههای خوبی بودند. برای دیدارها، پیادهرویها و گفتگوهای طولانی. در آن روزها، نمیدانستم که میان شیشههای اتوبوس و هواپیما فرقی نیست؛ در هنگام تکیه بر آنها و جویده شدن قلبت زیر دندانهای انتظار. راهها این چنین آمیخته به غربت و حسرت و این چنین حیران دورها و تاریکیها نبودم؛ در دلتنگی مدام برای رفتن و دور شدنی همیشگی. نمیخواندند راهها مرا به خود، به جرأت قدم گذاشتن و برداشتن بر رویشان و رفتن و رفتن. فیلمها یا هندی یا چینی. نه حالا که از یک طرفم ُفسکیها و از طرف دیگرم یانکیها متمدن بیرون میریزند. دردها در حد دردناکی خود، رام و آرام. زخمها بلد بودند روند تبدیل به اسکار را پس از چند ساعت یا چند روز و در جادوی زمان حل میشدند و در گوشمان میگفتند بزرگ که شدیم از یادمان خواهند رفت؛ بزرگ شدم و همه را به یاد آوردم پس چرا؟ و بیخبر، بیخبر از تاوانهایی که در آیندهی آن و گذشتهی اکنون خواهم داد. لبخند میزدم، لبخند چه کلمهی نچسبی برای بازی لبهای آن روزم؛ میخندیدم. دنیا کوچک بود. دنیا برایم کوچک بود و فکر میکنم، عمیقا فکر میکنم که در این سالها چهها به دست آوردهام؟ و چهها از دست دادهام؟ یا از دستم خارج کردهاند، ربودهاند، برداشتهاند؟ چرا این ترازو، تعادلی ندارد پس؟ و اگر با علم اکنون، به دوران برگردم، بار همان راهها؟ همان مسافتها؟ همان شیشهها، غربتها، حسرتها و اشتباهات؟ تکرار هزاربارهی زندگی اول؟ ورود از همان دری که اولین گناه از آن آغاز شد؟ و حالا هم مگر چه میکنم مگر جز تکرار غلیظ و افراطی و سنگین همان خطاها، غفلتها؟ و در کمی پس از آن روزهای اولیه، چیزهای غریبه هم بودند. عطر تن مثلا. یا گیر کردن دل. یا تمنای تن حتی. کسی چه میداند، شاید میل به تسلط و تاراج و غارت. تاراج دکمهها، بوسهها، کلمهها، معناها. و از پی آنها بود، آن کاروان سنگین تازه نفس؛ استیصالها، افیونها، سرگیجهها، سوزش گلوها، هذیانها. موهای مادرم به سیاهی سبیل پدرم بود. حالا نیست. هیچ کدام دیگر نیست. مادر آن روزها گلهای نداشت از تنش. و مثل این روزهایش آرزو نمیکرد که کاش بخوابم و بیدار شوم و خودم را در هیبت یک دختر هجده ساله پیدا کنم. لاغر، جوان، پرانرژی. نه حالا که... به امید دنیای بزرگ، دنیای کوچک را آتش زدم و حالا ببین که میسوزم از بزرگی دنیا و میخواهم کوچکتر و کوچکتر شود؛ در حد رحم مادر حتی. و یا اگر کوچک میماند، با خیلی چیزها بیگانه و غریبه نمیزیستم؟ اگر کوجک میماند، میتوانستم به فهم بسیاری از آدمها و دلیل رفتارهایشان نائل بشوم؟ در ان صورت نه طعم فراق و نه طعم تن. نه تندی آتش و نه خنکی باد. بگو اگر کوچک میماندی، میتوانستی از بالا و بلندا به انسانها نگاه کنی؟ و در دنیا، این دار مکافات و دیار تاوان، چه کوچک و چه بزرگ ،همواره باید چیزی بدهم تا چیزی به دست بیاورم. حالا از آن همه "سر"، تنها سرسبکیست که میتواند سر پا نگهم دارد...
"با من حرف بزن"ها میرفتند و میشکستند و برمیگشتند و میشدند "در خود حرف زدن"ها...