نوشتم آینه، خواند گرداب...
اعترافها که تمام بشود، معترف باید کنار برود؛ چه با دو پا، چه با چهارپا...
ve anladim ki buradan baslamalayim. birbirimizi gordugumuz il andan degil, birbirimizi ilk defa yakin his ettigimiz o serin sonbahar gecesinden. ve bir mavi tasli yuzukle baslayan uzun bir yol, bir hikaye, bir dostluk. ve emin ol ki bu yavas yavas buyuyen bir yakinlik degildi. aslinda tam da tersi bir seydi, birdenbire patlayan bir bomba gibi kendimi bu dostlugun icinde buldum. kendim diyorum cunku ben sadece kendi adima konusabilirim. butun o benim bencilligim ve arasira haksizlik ettigim dostlukla ilgili. bu gunlerde soguyan ve senin benim degistimle alakali olarak sordugun sorulara bir nevi yanit gibi yazdigim bu uzun yazi. sen benim daha once hic yasamadigim ve bundan sonra da bulamayacagim bir dostluk yasattin bana. hem dostluk nedir ki, arkadaslik ve adeta kardesten bile yakin olan bir kardes insana. benim hep yanimdaydin. ne onde ve ne de arkamda. tam beraber, yan yana, kul kule. gogsumde bir tas gibi. her acima ve sevincime sahit ve gel dedigmde gelen ve konus dedigmde konusan ben bir aksam, bir yaz aksami, sevdigim kiz tarafindan -artik hicbir zaman senin olmayacagim- cumlesini duyduktan sonra kendi kendime hayat buraya kadarmis, olmektir tek istedigim dedigmde ve intihara arzulandigim ve gittigmde beni olumden donduren bir dostsun benim icin. simdi oyle seyler gecmiyor aklimdan. sanki her gun olur gibiyim ve o asil ve yegane olumden once tum hayatin gozlerinin onunden gecmesi gibi daha seffaf hatirlamaktayim her seyi. ve seninle uzun, cok cok uzun olan telefon gorusmelerimz vardi, geceyi garip bir mavilikte bogan gece sohbetlerimiz, sefalarimiz. ve beraber ictigimiz sigaralar, askerdim ve sen bana sevdigim muzigi dinletirdin uzaklardan ve umut, hep umut dolu sozler soylerdin bana, hep bana -sen bunlarin ustesinden gelecek kadar guclusun- sozleri, seime iki gun kala beni araman ve gel de babamin posterlerin duvarlara yapistiralim dedigin zamanlar. bizim mekanimiz haline gelen o resturan, yemekler, tebrizde beraber gezdigimiz gunler, siyaset, sinema, kitaplar ve hayatimiz sarsan her seyle ilgili uzun sohbetlerimiz, lise zamanindan eskimeyenhatiralarimz. ah ki nice gunlerden, gecelerden gectik beraber, ah ki nasilda dostlugumuz bu gunlere yetistirebildik. ama simdi bu kadar laftan ve hatiradan oteye gecmek ve senin sordugun soru. aylar oncesinden benim icimde garip bir his dogarark buyudu ve oda budur ki ey aziz dostum, dostlugumuzun iki tarafli olmadigini ve daha cok bana odaklanarak ve daha cok senin cok ama cok fedakarlik yaptgin bir his. tam ne zaman basladi bu his bende? ve nede? neden? neden? neydi degisen aramizda? bilmemek inan ki oldurmekte beni ey hayatim en yakinlarindan biri olan dostum. ve ondan sonra baska seylerde aklimi kurcalamaya basladi. mesela hayatla ilgili farkli goruslerimiz, farkli aileler ait olmamiz, dunyaya farkli baktigimz, benim senin hakkinda cok az bir seyler bildigim. aslinda biraz gec kalmisiz sanki bu soru icin. bu soruyu sanki bir yil once birbirimzden sormamiz gerekti. ama eminim ki bunun da ustesinde gelmeyi basaracagiz. cunku buna mecbur ve mahkumuz. simdilik beni istila altisina alan bu pis his gececek, eminim. hayat zor. senin dedigin gibi. umarim ki en cabuk zamanda eski gunlere, o herkesin bizi kiskandigi ve elleriyle gosterdigi zamanlara doneriz. ve hep senin bu dostluk icin yaptiklarinin karsisinda sana minnettarim. emin ol...
و گفتی آدمها همیشه به دنبال شباهتهایشان میگردند تا تفاهمی پیدا کنند اما بیا من و تو به دنبال افتراقهایمان باشیم و نه اشتراکی؛ بگذاریم تمام این توهمات تفاهم را برای دیگران، دیگرانی که بسیارانند. و ادامه دادی برایم، ادامه دادی که برایت از دوستداشتههایم حرفی نزنم، از خواستههایم هم. خواستی تا نخواستههایم را در میان بگذارم. و گفتی بیا از اینها هم فراتر برویم و از کسان و موردهای تنفرمان برایم حرف بزنیم. از آنها و آنانی که میخواهیم خرخرههایشان را بجویم و خونِ جاریِ از چانههایشان را چکه کنان بر زمین را نظاره کنیم و از همین خون و چانه و درهمخوردگی به لذت، اوج لذت برسیم. و یادم آمد، یادم میآید که پرسیدم، پرسیدم چرا باید به دنبال شباهتهایمان نباشیم؟ چرا نگردیم برای آن وجهی که ما را در هم مشترک میکند؟ تفاهم مگر از غیر این اشتراک و همپوششی به دست میآید؟ و جواب دادی، و جوابت تند و صریح و قاطع بود، که چون اینها آسان است. آسان و در دسترس. در دسترس و مستعد گندیدگی و فساد. گندیدگی و فساد حتی قبل از موعد مقرر خود؛ گفتی که به خاطر این آسانبودگی لذتی هم ندارد. و چرا چیزی که نتوانیم از آن لذت ببریم، لایق ما باشد و ما خود را درخور غرقه شدن در آن ببینیم؟ گفتی و اشاره کردی. اشاره به خیل بیشمارشان -مورچهگان سیاه و ریز و کثیف با باری فراتر از طاقت خود، گفتهات دایر بر زندگی آنان بود؛ احمقانه زندگی و ابلهانه انتخاب میکنند. نتیجهی زندگی احمقانه و زیست ابلهانه هم مرگی جاهلانه است و نه چیزی بیش از این. به دنبال شباهتهایشان هستند چون انتخابی ندارند. انتخابی ندارند چون سوال نمیپرسند. سوال نمیپرسند چون متفوات نیستند. مستعد پذیرش هر چه که به آنان تعارف شود، خواه خرافه و خواه علم. یک بار هم من به نمایندگی از ما از آنان بپرسم که چرا به دنبال شباهتهایشان هستند؟ چرا مدام آدم را با حرف زدن عصاقورتدادهی خود از دوستداشتههایشان خسته میکنند؟ چرا حتی یک بار از خود نمیپرسند؟ آنها با همین نپرسیدن اجازهی تجاوز جمع به فرد را میدهند و صادر میکنند و تجاوز -تو این یک مورد را بهتر از من بلدی- بیحیثیتی نمیآورد؟ بگو آیا ما شایستهی بیحیثیتی هستیم؟ نه نیستیم و نباید اجازهی شدن در کوچکترین ذرهاش را هم به آنان بدهیم. چه اهمیتی در حرف زدن که ما در عمل بیش از حرف بودهایم و چشیدههایمان پیشی میگیرند از شنیدههایمان. تولد. زیستن. بودن. نشدن. مردن. اما ما همینجا، کنار آنان زندگی کردن را یاد خواهیم گرفت و همراه با یادگیری، خواهیم زیست و مادام که مشغول خود باشند، آنان را نخواهیم دید. گفتم عیسی به دین خود و موسی به دین خود؟ عصبانی شدی؛ نه، نه. فاصله بگیر از این حرفها. امیدم را ناامید نخواهی کرد اما یک لحظه، یک آن باید دست برداری از این دید احمقانهی قبلیات که پازنجیرههاییاند که مانع قدم برداشتنت میشوند. آنها نه دین و نه راه، هیچ ندارند. بیهمهچیز هستند. هنوز به جایی، پلهای نزدیک حتی نشدهاند تا چیزی بشوند که در شمار آید و در حرف. چیزهای شنیده را بازگفتهاند بیکم و کاست. در جامعهی بدوی نمیدانم چند هزار سال قبل زندگی میکنند و نفس میکشند. فریب لباسها و غذاها و بوهای خوش شکل آنان را نخور. که در پوشیدگی کامل خود هم میتوانی تمام آن استخوان و عضلات یکسان و یکشکل و بیتفاوت آنان را تشخیص بدهی. بیتفاوت. همه خروجی یک فرآیند مشترک. بیتشخص. ما بدنهای خودمان را خواهیم داشت تا نمودی از نماد کامل جدایی از آنان باشیم. و افکار خود را. راه خود را. زندگی خود را. با زیستن در کنارشان از آنان نخواهیم شد. خدا را شکر در دورانی زندگی نمیکنیم که خرقه و فرقه مشتری داشته باشد و آدمها با حصر خود در درون یک چهاردیواری، حس کشتن تمام نفسانیات شیطانی خود و پاک بودن خود و از این پاک بودن به تحقیر دیگر مشغولان دنیوی فائق آیند. ما همین جا، با آنها و نه از آنها، خواهیم زیست. درست در میانهی این زندگی تبآلود بیمار که در آستانهی احتضار، میل پرشورتری به ادامه یافتن زندگی دارد. و زیستن را نوشتن، زیستن را آفریدن، دستساز خود، بیدخالت غیر و اغیار، خواهیم ساخت. بیتفاوت به مرگ و انهدام و زوال آن زندگی، آن مردار متحرکی که شباهتها شاهرگ حیاتی آن است...
برف میبارد، باد میوزد، بوران که میپراکند دانههای سفید را در آشفتگی خود. رقص زیباییست اما؛ هجوم خوشایندی به هر کنج و گوشه. چراغها خاموش و آسمان روشن. آسمان نور دارد. آسمان در شبهای برفی همیشه روشن است و این روشنی از خودش است و برای همین، هرگز و هرگز در شبهای برفی تاریک نمیماند. و من میتوانم خودم را در اختیار این برف، باد، بوران قرار بدهم. تنم را در بیدفاعی محض، به زیر آن بندازم تا تمامش را، تمامم را فتح کند؛ فتحی که سراب تابستان را ذوب میکند در سرمای خود. زمستانهای دیده، برفهای نرمیده و سردیهای از سر گذرانیده. مادرم اگر بیدار بود، در این ساعت که نیست، از او میپرسیدم. میپرسیدم ناف مرا نه در کجا، که در کِی دفن کردهای؟ چه علتی میتواند داشته باشد این حجم از علاقه به این فصل در من؟ بیخوابیها، صیقل میدهند اشتباهاتم را. حال آنکه خون را درست تشخیص دادهام اما آدم، آدمی که از او باید این سوال پرسیده شود، اشتباهیست. میتکانم برفها را از سرم. بعضی میافتند. بعضی خیس میشوند و خشک خواهند شد. و بعضی میمانند. قد چند تار مو. اما چه باک؟ چه باک از زود بودن چیزی که حتمیت دارد. چه باک از آن که دیر یا زود رخ خواهد داد. چه باک از ظاهر وقتی قرار نیست سری از باطن را خبر دهد...
دراوج شکست اما خنده بر لب، میان ویرانه اما بر عهد مانده، با رنگارنگ آلودگی تماسیافته اما لباسی پاک نگهداشته، تلاش کردنی حربصانه اما راضی به قناعتی درویشانه...
سهمت از ابدیت. شاید هم تمام قصه برای همین است. تمام این سگجانیها، استخوانلیسیها، بوسه بر لاشهها. همهاش برای اینکه سهم خودشان را بگیرند. حتی بیشتر از سهم خود را. و برای این به هرگونه رذالت و خفتی تن دادن. بازنده آنان که نمیرسند. بدا به آنان که طلبکارانه به پایان میروند. خوشا سهم هیچکس در اینجا...
متأسفم عزیزم، تجاوز به شرف و حیثیت انسانها چندین برابر سهمگینتر از تجاوز به عنف آنهاست. اگر یکی با کندن لباس همراه است اما دیگری در ملبسترین و ظریفترین حالت رخ میدهد...
دربارهی موضوعات مسخره و بیارزش نظری نداشتن خود مستقیمترین و شدیدترینِ نظرهاست؛ همانگونه که من را قضاوت نکن، خود پستترین و کوتهبینانهترینِ قضاوتهاست...
و سودازدهی خاک که آغوش پذیرایش از جنس خود، از جنس من، از جنس همه، همواره بیگله، هرچیزی از خاک و به خاک، تمام رنجها و هم تمام خوشیها از او -داستان روح و گل- خاکِ خامِ "انا الیه راجعون" خوان...