شب بود و خواب، کابوس بود و تب و تاب. صدا گوشهایم را خراش میداد. هیاهو و صدا. سر و صدای در که زده نمیشد، کوبیده میشد. پریشان و آشفته، نیمه خیس و عرق کرده پا شدم. لخت بودم لای لحاف. مشتی پوست و گوشت عریان عاری از فکر. تیز رفتم برای دیدنِ که بودن. درنگی نداشتم در باز کردن در. نمیشناختمش. سرخ بود. از سر تا پا. سرخ غلیظ خوشایند خون. چشم و گوشش سر جا، بینی اما دراز نعوظ عورت. لب نداشت. نه بالایی و نه پایینی. نه لبی و نه ردی از لبی. در دستهایش یک استخوان، مایع سرخ تیره و شلاق سیاه. استخوان، خالی و مایع، شراب و شلاق، چرم. باز کرد آغوشش را. دیدم، دیدم که هر چه استخوان و شراب بود را در سیر قهقراییشان به زمین، رها کرد. شلاق اما در دست داشت هنوز؛ توان دل کندن از آن را نداشت هنوز. صدای استخوان و شره کردن شراب روی زمین دیوانهام ساخت. در فاصلهی نگاه از زمین تا دست، تا چشمش، به او، فریب مهربانی آن چشمهای فراری از یادم برد وجود شلاق را. جمع کردم استخوان را و به دندان بردم و شراب را در زمین، از روی زمین لیسیدم، با شهوت ولع تا اخرین ذره. مکیدم تمام استخوان را. شلاق که فرود آمد رویم، جرأت کردم برای یک بار دیگر نگاه کردن در چشمهایش. لب داشت این بار و خندهای هم رویشان، کریه و ملیح. شب بود و خواب، کابوس بود و تب و تاب...