بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۵۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

"نجابت یک حیوان"...

مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" درباره‌ی بهمن محصص است. نقاش، مجسمه‌ساز و کمی مترجمی که چند سال پیش از انقلاب، ایران را ترک می‌کند و به رم می‌رود و کسی هم اطلاع دقیقی از محل زندگی‌اش نداشته است؛ تا که میترا فراهانی نامی پیدایش می‌کند و با او دیدار می‌کند و حاصلش می‌شود این مستند. نوعی عزلت خودخواسته و دوری از ایران و سکنی گزیدن در شهری که خود محصص آن را رحمی بزرگ و لزج می‌داند. 
چیزی که در برخورد اول با محصص در این فیلم و آثارش، جلب توجه می‌کند، خشونت، تلخی و صراحتی مستقیم و بی‌تعارف است که او در زندگی و زیست دنیایی‌اش داشته و طبیعتا این چیزها در آثارش هم، کم و بیش خودنمایی می‌کند. محصص جسورانه با تمام این‌ها زندگی می‌کند و به تنهایی و فقری که نتیجه‌ی انتخاب خودش است، پایبند می‌ماند و بدون هیچ بزرگ‌نمایی خودش را به کفاشی تشبیه می‌کند که از نقاشی‌هایش نان خورده است.
شگفت‌انگیز درباره‌ی محصص، تعهد مسئولانه‌ایست که در خود احساس می‌کند و زیر دِین نمی‌ماند. در جایی از مستند با تمام شدن سیگارش، از کارگردان درخواست سیگار می‌کند و می‌گوید یادم بینداز تا فردا به تو یک سیگار بدهم و فردایش، بدون آن‌که طرف مقابلش سیگاری بخواهد، خود پیش‌دستانه به او سیگار می‌دهد تا حسابش را صاف کند. در اواسط مستند، فراهانی واسطه می‌شود تا دو فرد جوان به محصص سفارش نقاشی بکنند تا او بکشد. محصص این را منوط به پیش‌پرداخت می‌کند و بعد از آغاز کارش، با فکسی به آن‌ها اطلاع می‌دهد که در صورت مردنش و تمام نشدن کار، می‌توانند به اندازه‌ی پیش‌پرداختی که انجام داده‌اند، از آثار او برای خود بردارند.
این تعهد، چه در یک نخ سیگار و چه در هفتاد هزار یورو، حرفی را به یاد می‌اندازد که محصص در فیلمی به سال 1967 می‌گوید: من یک پرسوناژ و شخصیت تاریخی هستم و این هم اسمش گنده‌گوزی نیست. من برای این آب و خاک یک پرسوناژ تاریخی هستم. روی این اصل عجیب مواظب خودم هستم. او حتی این حد از حساسیت را در مراقبت و مواظبت از زندگی‌نامه‌ی خود هم دارد و می‌گوید: زندگی خودم را خودم به شما می‌گویم تا هر احمقی به دلخواه خودش برایم نسب‌نامه درست نکند. او در زندگی‌نامه‌اش، به آمریکایی بودن کودتای بیست‌وهشت مرداد اشاره می‌کند و با احترام از مصدق یاد می‌کند. گریزی می‌زند به دوستی‌اش با نیما یوشیج و بعدتر با اشاره به این که اتاقش پر از آدم است، نیما را بیش‌تر از دیگران، حاضر در آنجا می‌داند. 
محصص از قصد اروپاگردی‌اش در سال 2000 برای دیدن آن‌چه عوض شده و سرخوردگی‌اش از تغییر نکردن و بازگشت به محل زندگی‌اش صحبت می‌کند. او می‌گوید: دوره‌ی من تمام شده و نمی‌دانم چه چیزی خواهد آمد اما بوی خوبی ازش نمیاد.در یک جا، فراهانی با غرض‌ورزی و به شکلی موذیانه، بحث را به سمت خراب کردن و شکستن آثار محصص در سال‌های بعد از انقلاب می‌کشاند اما محصص با تیزبینی قابل انتظارش، به مخالفت‌ها و شکستن‌های آثارش در دوران پهلوی اشاره می‌کند و روی عدم تفاوت در پوشاندن آثارش، چه در قبل و چه در بعد از انقلاب دست می‌گذارد. از نظر محصص، فرد و تاریخ در ایران وجود ندارد و به جایش فردپرستی وجود دارد. او مسئله را نه آخوندها که رفتار مردم می‌داند. محصص می‌گوید: آریامهر را برداشتند و جایش آیت‌الله گذاشتند؛ مردم از الفبا فقط "الف" را بلد بودند. او حتی از مجسمه‌هایی صحبت می‌کند که برای خانواده‌ی سلطنتی درست کرده و به مذاق محمدرضا پهلوی خوش نیامده و دستور شکستش را به محصص داده و به دلیل امتناع محصص از شکستن مجسمه، افراد حکومت این کار را انجام داده‌اند. محصص در شکل یک روشنفکر تمام‌عیار و با هشیاری کامل، به نگرانی حاضر در چهره‌ی فرح پهلوی و فهمیده شدن این نگرانی از سوی فرح اشاره می‌کند. جوابی که محصص به فرح درباره‌ی این نگرانی میدهد، این است: تمام ناراحتی شما این است که پسرتان پادشاه نمی‌شود. محصص ابایی ندارد از گفتن اینکه همیشه از بالا به مردم نگاه کرده و دموکراسی و دیکتاتوری از نظرش به یک اندازه گندیده‌اند و آزادی یک چیز فرهنگی‌ست و هیچ آدمی با دیگری برابر نیست. از نظر محصص، برابر بودن زن و مرد کسشره و این طرز فکر احمقانه‌ست. محصص به شکلی صادق و صریح، از همنجسگرا بودنش حرف می‌زند و از نظرش، حاصل ممنوعیت همنجسگرایی، امثال داوینچی و پروست بوده‌اند. وحشتناک‌ترین برای محصص، از بین بردن ممنوعیت همنجسگرایی بوده است؛ چیزی که تمام قشنگی‌اش در همان ممنوعیت بوده و با ذوق و شوق این مصرع را می‌خواند: در نظربازی ما بی‎‌خبران حیران‌اند.
فی‌فی برای محصص خود اوست. من هستم. شما هستید و هر کس دیگری. با فریادی از خوشحالی، آن‌چنان که بعدش آدم می‌گوید مردیم از خوشی. اثری که همیشه همراهش بوده و برایش هم‌تراز ژکوند لئوناردو. اثری که به علت مردن محصص، قسمت آن دو جوان سفارش‌دهنده‌ی کار می‌شود. 
و فکر می‌کنم. فکر می‌کنم چه قدر بودن چنین آدم‌هایی خوب است و دنیا چه قدر به این آدم‌ها احتیاج دارد. که تمام تلخی و تندی و زشتی دنیا را مستقیم می‌کوبند به صورت آدم. و نقاشی کشیدن (به عنوان کار هنری) برایشان شبیه به شاشیدن است. برای راحت شدن؛ آنگونه که خود محصص می‌گوید. به چنین درجه‌ای از صراحت و صداقت و سرراستی که " آدم نیست شده و این نیست بودن را با نداشتن دست و پا و نداشتن دهان نشان می‌دهم. و می‌دانند که ندارند. هیچ چیز ندارند. آدمی‌ست که هیچ ندارد. اما باز هم با او هم‌دردی می‌کنم؛ چون بالأخره آدم است." همراه با چاشنی بی‌اعتنایی و در نظر نگرفتن خوشایند قدرت و قدرتمندان. بی‌لکنت و سردرگمی حرف خود را می‌زنند و بلند و رسا هم می‌گویند، آن‌چه را که باید. بی‌آنکه بترسند یا پا پس بکشند. یا با دست پس بزنند و با پا پیش بکشند. 
و در آخر، شعری که محصص در پایان فکسش به آن دو جوان نوشته بود:

کمی شراب خانگی بریز.
بریزش
پیش از آنکه عطش مرا به دوردست بَرد!
لنگر کشیده شد.
به عرشه بنوشیم. 
پیش از وداع با زندگی بنوشیم. 
کمی شراب خانگی
بر دکل بریز! 

۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۳ ۰ نظر
آ و ب

{هیچ و همه}

هزار حرف نوشتی و باربط و بی‌ربط به هم آویختی و شاخه‌های بی‌برگ و بار را به قعر دریا دوختی و مرجان‌هایش به سفق آسمان چسباندی و نگفتی صریح و سرراست از او که شایسته باشد و  آن‌که بایسته. پنهان بود و نهان میان خطوطی عریان و چشمک از پی چشمک می‌زد و برقی آشنا داشت برای او که آشنایی‌ای داشت. زمزمه‌ای قریب بود برای او که بر شنیدن توانا بود و غریب، برای او که ناتوان. او که زمزمه را شنید، فریاد را به حتم درخواهد یافت و برای گوش بیگانه با زمزمه، جز گفتنِ رفتن به بر بیابان و خیابان و جستن یا ستاندن گوش برای خود، چه توانستن گفتن؟ این همه گفتی و بازنگفتی‌اش به قدر لازم و ضرور و کفایت. که هم لازم بود اگر، ضرورتی هم در میان بود و کفایتی در خود داشت، برای آرام کردن و تسلا یافتن و رسیدن به زمین تسکین. در تو اما هراسی بود از عریانی عیان بودن و آشکار سخن راندن از او و آن. ترس و هراسی که وامی‌داشتدت به کم‌تر گفتن و در صورت میسر نبودن این، متوسل شدن به هیچ نگفتن و واداشتن به سیر و سفر در جاده‌ی همیشه هموار و فراهم زمان. دستی منعت می‌کرد از حتی به نزدیکی آن صدا شدن و تو خالی بودی از جرأت و جسارت دست یازیدن به او و آن. با این همه او و آن بود که حی و حاضر همدم و هم‌نفس می‌شد در نقطه‌ی افت و خیز. و گرچه غایب‌ترین هم او و آن بود و جز او و آن نبود. مراد نداشتن و به قیمت بیراهه پیمودن، رنج بودن و شدن را به جان خریدن هم، بیرون بودنی دارد که آدم را به حظِ وابسته به خود بودن و استقلالی فراخور قامت خود دست یافتن، می‌رساند. اما احتیاجی نبود. نه او و آن را و نه تو را. که در آیین و مسلک هرچه گفتن را گفتن و به سرخی زبان تن دادن، به از آن‌که از به سیاهی سر تن دادن. آگاه بودی که نشاندنش در گاه و بی‌گاه کلمات، او را محصور و محدود می‌کرد به آن کلمات و که زندگی و او، که خود زنده‌ای به تمامی سرشار از سرزندگی، فراتر از کلمه و برگه و ورقه، نمی‌گنجاندی‌اش در توان عاجز بیان و الکن گنگ زبان. که به بند نمی‌شود و در غل و زنجیر نمی‌آید و همیشه فوران می‌کند و می‌جوشد و می‌خروشد و تمام منع قدم‌هایش را، می‌سوزاند و می‌گذرد و بیرون می‌زند از حد یقف هر ظرفی. سزد بر بالای کوهی بلند شدن و به تمام اندوخته‌ی جسم و جان، فریادی سر دادن. اگر این توانستن نه، رفتن به آبی و سر فروبردن در آن و به زمزمه‌ای مدام و مکرر، نائل شدن به وسوسه‌ای شیطانی که این همه گفتم و هیچ نگفتم، این همه خواندم و هیچ نخواندم، این همه زیستم و هیچ نزیستم، که این‌ همه مردم و هیچ نمردم...

۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۲:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

‌غافلان وقت...

با این‌ها نمی‌شود حرف زد حتی. یا به تمام خاک و یا به تمام آسمان. یا طوری رفتار می‌کنند که انگار کون آسمان باز شده و این‌ها افتاده‌اند زمین و یا هم طوری که بی‌بته و اصل و نسب از زیر زمین پیدایشان شده است. غافلانِ از به هنگام خاکی بودن و به وقت آسمانی بودن...

۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
آ و ب

عدالتی کامل...

بر تمام انگاره‌های موهوم و فرضی و انتزاعی، شاشیدن؛ بله مادمازل، کلمه‌اش همین است. شاشیدن، بی‌کم‌ و کاست. اعتباری به اندازه دقیق و به غایت صحیح. شاشیدن. بی‌کم و کاست...

۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

مانده و رانده...

در پشت سر، زیر لایه‌ای غلیظ از مه با چشمانی بسته و دهان‌هایی باز، نفس می‌کشند هنوز؛ زنده و امیدوار، صبور و بردبار؛ بسیاری کلمه و اندکی بوسه...

۲۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

درون دایره...

کنار پنجره نشست و به پرده نگریست که از باد می‌جنبید و به زنی اندیشید که چراغ را آورده بود.

گلستان در داستان مردی که افتاد.
.
.

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبختی بنگرم

فروغ در شعر هدیه.
.
.

دیدم در قطره‌ای که از دم یک خار می‌چکید خورشید با تمام فروغش نشسته بود. این از سخاوت خورشید بود و قطره در فروغ می‌خشکید. این شکر قطره بود.

گلستان در داستان بعد از صعود.

۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

نمی‌گیرند اما...

اگر پورنوگرافی را اصرار و تعمد در انجام علنی وقاحت در نظر بگیریم، هم پورن‌استار داخلش قرار می‌گیرد، هم وزیر و وکیل، هم خاصه و هم عامه...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

معصومانه...

و آن دو، تنها مانده‌سفیدها در فوران سیاهان، آن دو؛ برف و بچه...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

منقضی...

ناهنگامی، بدهنگامی، دیرهنگامی...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر
آ و ب

جویس و جاودانگی...

در ابتدای اولیس جیمز جویس به فارسی اکرم پدارم‌‌نیا، که دانلود کرده‌ام اما نخوانده‌ام و تصمیمی هم برای خواندنش ندارم، این عبارات از جویس به چشم می‌خورد: آن قدر معما و سخنان پیچیده در این اثر آورده‌ام که فرهیختگان باید قرن‌ها آن را مطالعه و درباره‌ی آن بحث کنند تا منظورم را دریابند و این تنها راه جاودانگی است. به نظرم جویس دچار نوعی کج‌بینی درباره‌ی جاودانگی‌ست و اصولا حتی اگر به قول خودش "قرن‌ها" هم طول بکشد برای یافتن و کنار هم چیدن معماهای کتابش، باز هم او اثر خود را محدود به بازه‌ای از زمان، با آغاز و پایان معلوم و مشخص کرده است. و با حل شدن معماهای اثرش، پایان اثر او رقم خواهد خورد. باید گفت که آیا کسانی که اثرهایشان در این سال‌ها و قرن‌ها جاودانه مانده‌اند، سخنان لاینحل و معماهای فراوانی داشته‌اند که اثرشان توانسته جاودانه بماند و کهنه نشود و جذابیت داشته باشد؟ شهید مطهری در یکی از کتاب‌هایش به فلسفه‌خوانی اشاره می‌کند که  می‌گفته همه‌ی شفای ابن‌سینا را فهمیده و تنها دو یا سه‌ جای آن برایش غیر قابل توضیح مانده و اگر کسی، معنا و مفهوم آن‌ها را به او توضیح دهد، به نبوت آن فرد هم ایمان می‌آورد. اما اما ابن‌سینا به خاطر سختی‌ معقول و قابل قبولی که پس از گذشت تمام سال‌ها، در آثارش وجود دارد جاودانه‌ است؟ یا حافظ مثلا به لطف ایهام و در پرده ماندن ضمیر شین در "آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد" هنوز هم مرکز توجه و مورد رجوع است؟ یا نه جاودانگی ورای این ابهام‌ها و مه‌وارگی‌ها از جنس دیگری‌ است و با جنس دیگری سروکار دارد؟ سعدی و مولانا و هومر و شکسپیر و گوته و چه و چه هم بماند. جاودانگی از این نظر شاید بیش‌تر دایر بر دلالت و توجهی باشد که اثر و هنر در هر شکلی از کتاب و نقاشی و شعر و مجسمه و... از خیر و شر سخن می‌گوید و طبیعتا به دلیل وجود داشتن و حی و حاضر و زنده بودن مدام این‌ دو و جنگ و جدال این دو در درون انسان،هر آدمی هم در هر زمان و مکانی بتواند نسبت و علاقه‌ای میان اثر و خود، احساس کند و لذت ببرد یا ناخشنود شود. تحسین کند یا نفرین. فراتر از این هم، نسبتی که خالق و سازنده‌ی اثری با خیر و شر برقرار می‌کند و یا به آن سو قدم برمی‌دارد و یا این سو می‌آید. چنان که خدا جاودانه است، شیطان هم جاودانه است و جاودانه بودن شیطان در گرو انتخاب به تمامی شر بودنش است. بشر و مصنوع بشر هم از این دایره خارج نیست. حالا شاید اولیس هم این‌گونه باشد و جاودانه بماند و شاید هم نداشته باشد و نماند. در حال حاضر هم ترجمه‌ی کامل و خوبی از آن در دسترس نیست تا بخوانیم و در حد کفایت خود، آن را قضاوت بکنیم اما در هر صورت، جاودانه بودن و ماندن تا قیام قیامت و درجه یک ماندن را ربطی بر معما و پیچیدگی نیست احتمالا و ذوق‌زده شدن از این‌گونه بازی‌ها بیش‌تر کار کودکان خردسال باشد تا بزرگان کهن‌سال، باز هم احتمالا...

۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر
آ و ب