و زندگی من حسرت چیدن گیلاس از لبان توست، ورای جسارت بالا بردن دست هایم...
و زندگی من حسرت چیدن گیلاس از لبان توست، ورای جسارت بالا بردن دست هایم...
اشک هایم، سینه ریزِ گردن زیبای سفیدت...
+ در پشت هر اشکی انتظار و تمنایی که هیچ کس نمی بیند...
من از پژواک صدای نام تو می آیم. از پژواک صدای نامت در قعر چاهی تاریک...
بعد از تو نه بوسه های لب های بی جان و نه لمس های دستان لرزان و نه آغوش های ناشیانه بیگانگان هیچ کدام نتوانستند حتی اندکی از زخمی را که در قلبم به یادگار گذاشته ای، کم کنند. هیچ کدام...
+ هنوز در درونم زخمی می گرید. هنوز در درونم زنی می خندد و هنوز در درونم این زندگی ست که می میرد. بی صدایِ بی صدا...
دیگر دلشوره ابدیت کمی رهایم کرده است. و دیگر می دانم که زمان هر چیزی را در چرخ دنده های تیز خود له می کند و هیچ کس و هیچ چیز را یارای مقابله در برابرش نیست. فقط می خواهم هر از گاهی به یادم بیفتی، هر از گاهی به یادم باشی، هر از گاهی به یادم بیاوری. در زمستان. در دی. در برف. در سرما. در روشنای ماه. در مه. در دستان خالی ات و در صدای فروغ...
+ فقط تو می دانی چرا فروغ. فقط من می دانم چرا فروغ...
زانوی مرد که بلرزد، می افتد و افتادن هیچ مردی اما هیچ مردی تماشا ندارد...