لبانم، لبانت را لمس نمی کنند و کلمات کم می آورند برای غربت لبانم...
لبانم، لبانت را لمس نمی کنند و کلمات کم می آورند برای غربت لبانم...
آدم باید حواسش باشه که یه سری از کتابا رو کی می خونه، یه سری از فیلما رو کی می بینه و با یه سری از آدما کی معاشرت می کنه. آدم باید حواسش باشه که قهرماناش رو کی انتخاب می کنه...
و فقط گاهی فراموش کردن اتفاقی که هرگز رخ نداده آوار می شود بر روی سرت...
چیزی از عشق نمی دانست اما هنگام بوسیدن خدایی می کرد؛ فقط از این رو می توانستم بپرستمش...
و ما بی او فریب کدامین بهشت ها را خورده، کدامین بت های دروغین را پرستیده، در کدامین برزخ ها به انتظار نشسته و در کدامین دوزخ ها خواهیم سوخت؟...
دستانت. آه دستانت. تیزترین لبه های پرتگاه تنت. آدمی فکر می کند نجاتش می دهند اما رها می کنند. در آخرین لحظه. در اوج. همیشه...
چرا این باران ها خاکستری اند؟ چرا این باران ها خاکستر می پراکنند؟ چرا این باران ها خاطرات را زنده می کنند؟...
نمی خواهم دلتنگ تو بشم و یکی دیگه رو در آغوش بگیرم...