که در لبهی پرتگاه به گذشته نگاه کنم و اشتباهاتم را ببینم و سبک شوم و مسرور که بیپشیمانی آمادهام برای بال زدن...
که در لبهی پرتگاه به گذشته نگاه کنم و اشتباهاتم را ببینم و سبک شوم و مسرور که بیپشیمانی آمادهام برای بال زدن...
مصیبتش این بود که میدانست کی و کجا و چگونه زخمهای عمیقاش را نیشتر بزند تا با لیسیدن خونهای آن آرام بگیرد...
در این روزهای سخت بیش از هر چیزی به خوشیهای بیدلیل، ادبیات و الکل احتیج داریم...
"تا میای کمر راست کنی از زیر بار کینهای که تازگی توی قلبت کاشتن، مصیبت بعدی از راه میرسه. واقعا چیزی جز نفرت ندارم برای نوشتن. چیزی جز احساس بازیچه بودن زندگیم توی دستای اینجاییها و اونجاییها. و هرطرف رو نگاه میکنم آدمای بیخیالی رو میبینم که هیچ درکی از حقیقت ماجرا ندارن. آدمایی که همیشه جلوی دماغشونو دیدن، تلویزیون براشون حجت بوده، آدمایی که از قاتلها قهرمان ساختن، و آدمایی که میخوان زندگی ما رو برای انتقام به خطر بندازن. بازنده این جنگ همیشه فقط ماییم. شاید لیاقتمون همینه وقتی هیچوقت تلاشی نکردیم. هیچی ندارم جز نفرت برای گفتن. هیچی جز درد. هیچی جز کلافگی..."
از اینجا:
http://talaashi.blog.ir/
هیچ چیز نمیتوانست اندازهی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور میشدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همهی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دیدم این همه وقت گذشته ولی انگار نه انگار. مثل بار اول. مثل روز اول. همه چیز سر جای خودشه بدون تغییری. رسیدم به ابتدای دوست داشتن. به ابتدای اندوه. به ابتدای زمستان. زمستان جا خوش کرده در مقابل تمام بهاران. دلم شور میزد که نکند باخته ام و خبر ندارم. که اشتباه امدهام و بیخبرم. فهمیدم باختهام اما نمیدانی چهقدر آرام شدم از این آگاهی. چون دیگه اونقد بزرگ شدم و اونقد چیزای عجیب غریب دیدهام که بدونم سیر زندگی و وقایع اونطوری پیش نمیره که من میخوام. که من دوست دارم. تا یه جایی دست ما هستش اما قسمت اصلیش از اختیار ما خارجه و خب زندگی روبهرو شدن با همین اتفاقای ناخواستهس. کاری از دستم برنمیاد دیگه. واسه همین شور نمیزنه دلم و نگران نیستم و سخت نمیگیرم؛ اگه شد شد و نشد هم نشد. میون این سختی و دویدن اما هنوزِ دوست داشتنات سر پا نگهام داشته. آه. چقد دلم میخواد فریادش کنم. دیگه کلمهاش راحتم نمیکنه. فریادش کنم. فریادش بزنم. اونقد بلندِ بلند که بشنویش. که ببینیش. که بفهمیش. که بپذیریش جانم تصدق خنده هات...
.
.
.
کافکا برای ملینا نوشته بود: "چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز با هم زندگی نخواهیم کرد، خانهی مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخوهایم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتا در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد." بعضی کلمات و جملات خودِ آدماند. خودِ آدم! این کلماتِ کافکا، خودِ ماست...
هفتاد درصد مغزم را تصاویرِ مکررِ متمایزِ چشمِ تو، بیست درصدش را فریادهایِ دیوانهوارِ جم آدریان و ده درصدش را امورِ روزمرهیِ به دردنخورِ آشغال، اشغال کرده است...
برای آدمی که هنوز با زندگی گذشتهش درگیره، بهار و زمستون و روز شبِ این زندگی زیاد توفیری نداره. گرفتار همه چیز و رهسپار هیچ چیز....
"فقط در گرداب قمارش گیر افتادم و به خودم که آمدم همه چیز را باد با خود برده بود..."
مردت اونی بود که کلهی سحر واسه یه لقمه نون، از خونه میزد بیرون و حسرت دادن یه لیوان چای رو میذاشت رو دلت...
نوبت منم میشه که بیپشیمونی بخندم، که چشمام بفهمن که آرزوها واسه رسیدنن؟ که دیگه از به یاد آوردن نترسم، که تیکههای وجودم پیش خودم بمونه؟ بالاخره همه چی میره سر جای خودش؟...