گفته بودم که خواب، نقش اول شبهایم را بازی میکند و بیداری به همان اندازه در روزهایم یک نقش فرعی را به عهده گرفته؛ آن روز اما سر ظهر به خواب رفته بودم. خواب حتی از شب هم سرریز کرده بود و امتدادش رسیده بود به روز. دست در دست هم بودیم در جایی شبیه به کتابفروشی. تو داشتی دنبال جلد سوم کتابی میگشتی و من میگفتم دو جلد اولش را خواندهام اما جلد سومش را ندیدهام. تو بیمحابا میخندیدی و میگفتی اسم نویسندهاش چی بود؟ من یادم نمیآمد. مثل الآن که اسم کتاب را هم دیگر به یاد نمیآورم. خستگی نمیشناختی. میگشتیم. با سرزندگی و سرحالی تمام. من از تو قوت میگرفتم. از داستانها میگذشتیم. از تاریخ. از مقابل قفسههای بخش علمی. بخش هنر حتی کنکجاویات را انگولک نمیکرد که در آنجا دنبالش بگردیم. و به آنجا میرسیدی. مقابل بخشی که تا قبل از آن ندیده بودم؛ تخیلی. میگفتی حتما باید اینجا باشد. من تعجب میکردم که یادم نمیآید تا حالا کتاب تخیلی خوانده باشم. تو داشتی ورق میزدی و میگذاشتی و برمیداشتی و میگفتی آدم همیشه چیزهایی را که میخواهد، نمیخواند. بعدش جیغت بود که نگاه همه را متوجه ما کرده بود. پیدا کرده بودی و پرپر میزدی و پرپر میشدی و بیدار میشدم. عصبانی از ضعف حافظهام و دلگیر از ناشناسیات. نه چهرهات، حتی تیره و تار، و نه نام کتاب در یادم هست. تنها دستها و رگها و قفسهها و ردیفها و جیغ بیانتهای برآمده از عمق...