بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

۵۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک عمر...

تو هم خواهی مرد؛ حسرت زیستن اما نخواهد بود در تو. هراس از مواجهه با ناشناخته هم. تنها و تنها روبه‌رو شدن با حقیقت خود. چنان که بوده و جریان داشته؛ و آن پشیمانی بزرگ، از جنس پشیمانی گوسفندی که با فراموشی زوزه‌های گرگ، در چریدن بوده تمام عمر...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

تسکین غیرقابل‌ دسترس...

روزهایی هم هست عزیزم، روزهای لای خستگی به خانه رسیدن و ترکیدن شقیقه‌ها از حجم کرده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌ها... آرزوی فرو کردن دریل در سر و فواره زدن خون... روزهای زیباییِ درنده...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

beyhode

Durdurak bilmez bu gunler ve geceler icinde, bir mum gibi eriyen ve gitgide sonmeye hevesli ve yakin bizim hayatamiz. hani nerde o yesil umutlar? hani nerde o bitmek tukenmek bilmeyen sevgi ve ofke birligi? saclarimiz gitgide beyazlamaya basladi ve biz o zaman anladik yasamin ve hayatin her ne olursa olsun diyecek kadar devam etmenin ve het pislige katlanmanin ne demek oldugunu. alev aldigimiz gunler, uykunun en siki dusmanimiz oldugu geceler. rahatligin ve kafayla urek boslogun e uzak oldugu saatler, hicbir suyun sondoremedigi alevlerle ugrastik durduk. firsatlar, hasretler, hayallerm umutler, yalanlar, sevgiler, opusler... bu surgun cok uzadi. gerektiginden cok ama cok uzadi. artik hicbir yeni insan tanimak gibi sacmasapan fikirler icinde degilim. ne gerekirse soylemis ve artik dogrulugun bende ve benle olmasini istememekle birlikte sadece bir sicak yemek ve uyuyabilecegim bir kuru yer olmasina raziyim... yeniler, yaniltilar, sefeletler, alcaklar. her kazandigimiz soke soke elimzden alinmasina ve bizim bir veda busesine bile firsat bulmadigimizin sahitliginde yetistim. gidecek, kacacak, sigabilecegimiz hicbir yer kalmamis. dogrudan ise ve ordan da eve donmekten baska bir sey yok bu hayatta. yemek. uyumak ve sicmak. mukkades mi mukkades uclu. paralar, renkli dunyalar, hirslar sizin. hepsi ve daha fazlasi. zaten yasam size guzel bebegim. gerektiginde cebinizde olan ve kendinizden ayirmadiginiz maskeleri takan ve her turlu kahpeligi ve oruspulugu yapabilen, yalan soylemekten kacmayan sizler. pislik. kahpelik. ibnelik... bir tane kuru kemik icin kendi dustu akrabasini satan sizler. yasam sizlere guzel. papanin parasiyla guzel egtimler gurun, dunyayi gezin, ve sonra da biz buraya yetismek icin cok calistik pozlariyla "god with me" postlarina da sakin unutmayin instagramlarda ya da facebooklarda. ama bizde sizlerle birlikte yasamak ya da beraber olmak ya da maddi manevi menfaat icin yalvarmak gibi bir niyet yok. bunu iyice sokon o kir tutmus kulaklarinza. zaten haddi kadar ve belki haddinden bile fazla yasamas, gordugumuz gerekteginden fazla gormus ve haddi kadar da hayatin ne bok olduguna sahit olmusuz. sadece bir kosede hirsiz ve alakasiz, herseyle aparyi yasamamiza devam edecek olume hasrt bir kuru kalple, onun daha da cabuk gelmesini bekleyecegiz. bizden bu kadar dostalr. sizi dassagimiza bile saymayacak kadar temiz ve ak bir yasam, yani sizin hic bilmediginiz ve beceremedeginiz bir yasam...

۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

جز آنچه که باید...

ناگفته‌ای نمی‌ماند، جز آنچه که تو دریغش می‌کنی بر من؛ آهی که تا ماهی بالا می‌رود و به ماهی نمی‌رسد...

۱۴ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر
آ و ب

در کنار قل ‌خودش...

مهی صبحگاهی که گویی می‌خواهد وجود بعضی چیزها را با پوشاندن آن‌ها به ما متذکر شود؛ همین است که تو آرارات را جست‌وجو می‌کنی و نمی‌توانی ببینی‌اش، در همان جای همیشگی‌اش، تلاش برای به یاد ‌آوردن قله‌اش، ارتفاعش، برفش. درون مه، پوشانده شده و غایب از دید، اما آگاه از بودن و وجود داشتن‌اش...

۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۸ ۰ نظر
آ و ب

"بااعتنا و کلافه"

پس از دو سال، برای دومین بار خواندمش و حالا با اطمینان به این یقین می‌رسم که رمانی بهتر از آن نخواهم خواند. قلمی هذیانی که در دنیای جنده‌ها، پااندازها، فقیر-فقرا، دیوانگان و جانیان سیر می‌کند و از میان تمام کثافت‌ها و آشغال‌ها، حکمت‌هایی را بیرون می‌کشد و در مقابلت قرار می‌دهد که چاره‌ای جز تن دادن به جادویش، سِحری سیاه و سرگردان و سنگین، نداری. آمیختگی طنز و تراژدی، چنان که مد نظر شکسپیر بوده: در اوج اندوه، خنداندن مخاطب. طنزی نیش‌دار و تلخ که چون ماری بر تمام فکر آدم چمبره می‌زند و از زهرش نجاتی میسر نیست. تلخی و خشونتی که در سراسر کلماتش موج می‌زند و در سایه‌ی صراحت بی‌پرده‌اش، کلمات به تو دست نمی‌کشند، تجاوز می‌کنند. رمان‌های ضد جنگ، در برابرش به شوخی شبیه‌اند. رمان‌های کلاسیک، به سان بناهایی باستانی اما بی‌شیره و عصاره‌ی آدمی و جان آدمی، در نظرت پدیدار می‌شوند. اروتیک‌نویسان بی‌هنرهایی هستند که هیچ نگفته‌اند. خود‌زندگی‌نوشت‌ها اثری به این قدرت در شرح زندگی خود ننوشته‌‌اند. سفرنامه‌ها بی‌زنگ و جلا، فقط درگیر توضیح جزئیات حوصله‌سربُر بوده‌اند. خودش گفته است: منم بازکننده‌ی در این اتاق که رمان تا زمان این کتاب در آن راکد مانده بود. بدبینی اصیل. ناامیدی‌ میخکوب‌کننده. آینده‌نگری داهیانه. طلایه‌داری در دیدن چیزهایی که هنوز برای کسی قابل پیش‌بینی نبوده. کلمات برایش سربی داغ که تا عمق تاریک‌ترین قسمت آدمی اثر می‌کند. حکایت پایان تمدن. به ته رسیدن انسان. به خاک شدن تمدن اروپایی که از رنسانس ایجاد شده و در جنگ جهانی اول دفن شده است. دربه‌دری. آوارگی. آلودگی. زیر تمام صفحاتش، مدفن بزرگ‌ترین معضل بشر معاصر؛ تنهایی...

۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

به راه گلّه می‌رود...

وحی‌ای که در آن فرستنده و گیرنده و کاتب و قاری و حافظ، خودت هستی؛ هرچند اما در عمل، چه بسا خود نمی‌توانی فاعل آن باشی... چه غم بزرگی کلمنتاین...پیامبری که هر از گاهی به حرف های خودش هم پشت می‌کند، رسالتش را از یاد می‌برد و ایمانش را میان رفتارهایش جا می‌گذارد...

۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

چسبندگی بی‌وقفه...

متاسفم عزیزم، "سگ‌جانی" جایی برای شرافت باقی نمی‌گذارد؛ تو همواره با حسادت کردن به کسانی که در کم‌تر از بیست‌سالگی مرده‌اند، زندگی خواهی کرد...

۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

از چاله به چاه...

تن در انتظار فرود کوبنده‌ی فاجعه؛ تا که دردهای خزنده‌اش دست بردارند از نجوای لالشان در تن لحظه‌ها...

۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

دیر و دور...

حساب‌گر امروز و فردا و پسان‌فردا. دیگر نمی‌بیند. از فرط نزدیک بودن. نمی‌تواند این یکی را. از او خارج است. ذره ذره در این راه پیش رفته است، شاید هم پس. حالا مقام والای استادی. در بند امروز و فردا فقط. محدود. معین. مشخص. او دور را نمی‌تواند. دورترین را هم مشخصا. دور برایش هم‌ردیف غفلتی گزنده، بزرگ و درک‌نکردنی...

۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر
آ و ب